بیست سالگی سن عجیبیست ،  همینکه نوزده سالت تمام شود و وارد اولین روزش شوی میفهمی که انگار یکدفعه تمام کودکی و نوجوانیت جدا شده و الان شده ای یک جوان تازه کار. جوانی که آرزوهای زیادی داری و دغدغه های فراوان. انگار دیگر آن لذتهای دوران دبیرستان و مدرسه صفای قبلی را ندارند. حس میکنی الان باید به مسائل مهمتری فکر کنی. انگار میدانی که دیگر وقتش است که عادتهایی که تعریفت میکنند را انتخاب کنی تا همه جا با آنها شناخته شوی، مثلا همیشه بوی یک عطر خاص دادن ، مثلا یکجور خاص لباس پوشیدن ، یک نوع خاص حرف زدن. غیر ازینها فکر میکنی حالا دیگر وقتش شده که به اجتماع هم اهمیت بدهی ، به سیاست اهمیت بدهی ، به زندگی مردم اهمیت بدهی و البته به زندگی خودت هم اهمیت بدهی. آدم باید روز اول 20 سالگی اش تمام آرزوهایش را بنویسد تا وقتی 10 سال از آن گذشت و شد 30 ساله برود و ببیند که چه فکر میکرده و چه شده. این 10 سال مهمترین دهه زندگی همه مان است. کارمان ، ازدواجمان ، تحصیلمان ، زندگیمان همه اش در این 10 سال مشخص میشود. ممکن است در اولین روز 20 سالگی فکر میکرده ای که با درس خواندن میلیاردر بشوی ، ولی در 30 سالگی میبینی که نون خشکی شده ای. ‏شاید هم فکر میکرده ایکه به هیچ حا نمیرسی ولی بعدا میبینی توی ناسا داری کار میکنی. میگویند اینشتین تا بزرگسالی هیچ چیز مهمی نبود و فقط یک کارمند ساده مخابرات بود. بعدا یکهو شکوفا شد. بعضی ها اینطوری اند. یکهو میشکفند. ‏اما اکثر مردم تا 30 سالگی شان مشخص میشود که چکاره اند و تا آخر چکاره خواهند بود. ‏اما بعضیهای دیگر هم هستند که نه تنها اول 20 سالگی شان نمیدانند به چه میخواهند برسند بلکه تا آخر 30 سالگی هم نمیدانند که قرار است چکار کنند. ‏و اینکه آدم نداند میخواهد چکار کند بد مصیبتی ست. ‏همه اش این شاخه آن شاخه میپری و هیچ فایده ای ندارد.‏ برای همین میپویم اول 20 سالگی باید آرزوها را نوشت ، برای اینکه بدانی هدفت چیست. اول 30 سالگی هم همینطور. باید نوشت ، باید بنویسی تا بدانی که با این وضع و احوالی که توی این 30 سال برای خود ساخته ای قرار است به کجا برسی.‏ نوشتن خیلی جاها کمک میکند. مخصوصا اگر با فکر بنویسی ...

20 سالگی یعنی بزرگ شده ای ولی نه آنقدر بزرگ که کودکی یادت برود. هیچوقت نباید کودکی یادت برود، حتی 80 سالگی. اگر نتوانی کارتون ببینی کودکی ات را از دست داده ای. اینجاست که باید فاتحه خودت بخوانی. چون آدم بزرگها از زندگیشان لذت نمیبرند. مگر آنجاهایی که کودک درونشان میزند بیرون. اگر کودک درونت را با بزرگی ات ، با ملاحظه ات ، با خجالت کشیدنت خفه کردی ، از چیزی لذت نمیبری، یا درست تر بگویم از چیزی لذت واقعی نمیبری...