حوالی سی سالگی دقیقا همانجایی است که میخواهی همه چیز ثابت شود و تکان نخورد ، میخواهی زمان در همان حالت بایستد و جلوتر نرود ، میخواهی خدا توی همین حالتی که هستی به کل زندگی ات تافت بزند تا هیچ چیز تغییر نکند. چون اینجایی که هستی اوج زیبایی و تواناییست. چون بعدش میشود سراشیبی سقوط...
 بعد از آن دیگر همه چیز رو به فرسودگی میگذارد. خودت که شروع میکنی به تمام شدن هیچ همه اطرافیان و احوالاتت شروع میکنند به تغییر. پدر مادرها پیر میشوند ، پدربزرگ ها و مادربزرگها پیرتر . حتی بچه های کوچک شیرین بزرگ میشوند. و تو انگار وسط یک چرخ و فلک ایستاده ای و تمام اینها دورت میچرخند و با سرعت رو به انتهایشان میروند. و تو حتی نمیتوانی برای یک لحظه هم که شده دستت را دراز کنی و آن ترمز لعنتی این  چرخ گردون را بکشی تا لحظه ای فقط لحظه ای بتوانی هضم کنی که چه اتفاقی برای آدمهای زندگیت دارد می افتد.  و البته خودت ( که فکر میکنی از همه این چرخیدن ها جدا هستی ) دوقسمت میشوی... یکی روحت که هنوز در همان حوالی بیست مانده و نمیتواند قبول کند که این فاصله ده ساله رویایی بین بیست و سی چقدر سریع رفته و حالا باید مثل آدم بزرگها رفتار کند... یک قسمت هم میشود جسمت که انرژی اش دارد تمام میشود و اگر زودتر به دادش نرسی در همین نزدیکیهاست که میبینی افقی شده ای ... 
درست است که همیشه گفته اند دل باید جوان باشد، ولی اگر دل جوانت پارکور یا بانجی جامپینگ خواست چه؟ اگر صعود به قله دماوند خواست چه؟ پس باید دستی جنباند ، باید حداقل کاری کرد که این فرسودگی ده سالی عقب بیفتد. شاید یک برنامه منظم ورزشی جواب باشد. یا برای بعضیها شاید چند تا عمل زیبایی. شاید هم یک برنامه منظم مثبت اندیشی . دقیقا از همین هایی که وسط مردابی از بلایا و افتضاحات گیر افتاده ای و هی با خودت میگویی " به به عجب جایی، عجب منظره ای ، عجب بوی دل انگیزی، در چه عسلی دارم فرو میروم". شاید حماقت بنظر برسد ولی مگر کار دیگری هم میتوانی بکنی؟ مجبوری یا زودتر در مردابت غرق شوی یا اینکه چشمانت را ببندی و در خیالت از مردابت دریاچه پر از نیلوفر آبی بسازی... 
بنظر من که اگر در ذهنت نیلوفر آبی ساختی ، وقتیکه گوشه چشمت را باز کنی تا به مردابت نگاهی بیندازی میبینی خدا چندتایی نیلوفر آبی کنارت گذاشته . هرچه باشد این مرداب با نیلوفر آبی قشنگتر میشود...

.
#سی
#سی_سالگی
#تراوشات_ذهنی_یک_مهندس_اهل_دل
.