وبلاگ شخصی حسین حسینی

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

پیاز...

به نظر من اینکه دانشجو باشی و بروی سر کلاس و 90 دقیقه فقط درس بخوانی خیلی چیز بیخودیست. همیشه وقتی دانشجو بودم دلم میخواست استاد وسط کلاس برایمان شعر میخواند ، یا یک کار لذت بخشی میکرد. برای همین الان بعد از 45 دقیقه کلاسم وقت استراحت ده دقیقه ای دارم که به اختیار دانشجوهاست ، بعضی کلاسها خودشان شعر میخوانند ، بعضی ها آواز ، بعضی بحث فلسفی میکنند ، بعضی وقتها هم خودم برایشان از زندگی میگویم ، ازینکه اگر در روز 5 دقیقه کنار پنجره ننشینند و فضای بیرون را نگاه نکنند واقعا زندگی نکرده اند. یا اینکه اگر همه وقتشان را درس بخوانند 4 سال از بهترین سالهای عمرشان را ریخته اند به پای علمی که نصف بیشترش به هیچ دردی نمیخورد. یا اینکه اگر هرچندوقت یکبار شعری تازه نمیخوانند بدانند که شادابیشان را ذره ذره از بین میبرند. اما امروز سر کلاس وقتی دانشجوها از درس خسته شده بودند طبق روال همیشه مان خواستند که درس زندگی بدهم . توی فکر رفتم که چه بگویم برایشان که یکی از وسطهای کلاس گفت : درباره پیاز بگویید استاد. همه خندیدند. آخر از پیاز چه نکته ای میتوان در آورد. شاید بتوان زندگی و روابط اجتماعی را به پیاز تشبیه کرد ، چون پیاز پوست برپوست است و رابطه های ماهم در جامعه مثل همین لایه های پیازی . خودمان میشویم مغز پیاز و فامیل درجه یکمان میشود پوست اول و درجه دوم پوست دوم و به همین ترتیب . دقیقا مثل پیاز که آن پوست های بیرونی زیاد برایمان هیجان انگیز نیست و هروقت که نخواستیمشان جدایشان میکنیم، آدمهای اطرافمان هم همینطورند ، آنهایی که دورترند را راحتتر دور میندازیم . اما بعضی وقتها اشتباه هم میکنیم . مثلا بعضی آدمهای مهم را با بعضی رفتارمان از لایه های وسط به لایه های بیرونی میبریم تا جایی که یا خودشان کنده میشوند یا دست روزگار زردشان میکند و می افتند. فقط ای کاش حواسمان باشد که چه کسانی مهمند و به خاطر یک نفر تازه که وارد لایه های پیازمان شده بعضی های دیگر را بیرون نکنیم. خوب که نگاه کنیم پدر و مادر ها همیشه از آن دسته هستند که از لایه های پیازی بیرون میشوند ، با دوستهای جدید ما ، با ازدواج ما ، با پیشرفت ما . و یکجایی که حواسمان نیست میبینیم به لایه آخر رسیده اند و زردشده اند و دارند می افتند ، آنجاست که میخواهیم دوباره بیاریمشان لایه های نزدیک خودمان ولی میترسیم که اگر دستشان بزنیم بیفتند ، شاید اگر از اول حواسمان بود دیرتر پژکرده میشدند...

 

اضافه گفتار : اینکه چرا زندگی بجای پیاز شبیه کلم پیچ یا کاهو نیست دلیلش اینست که زندگی آدم را میسوزاند، ولی کلم پیچ و کاهو بی خاصیت تر از آنند که ادم را بسوزانند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

ایمنی ...

رفت و آمد در کارخانه های صنعتی مثل بازیهای IGI و call of duty میماند. از هزارتا مسیر و راهرو و تونل و مانع باید جان سالم بدر ببرید. مثلا یکروز کاری اینطوریست که صبح اول وقت که هوا هنوز تاریک است و خروس هم هنوز بیدارنشده سرویس جلوی سوله خط تولید پیاده تان میکند. وارد سوله که میشوید پر از دستگاه های بزرگ و پرسروصداست و بخار هم همه جا گرفته. تنها قیافه هایی هم که میبینید کله های باندپیچی شده باشال و کلاه است که فقط دوتاچشم ازان بیرون مانده و مثل زامبی ها نگاهتان میکنند. غیر از صدای ماشینها گاهی هم صدای زوزه و سوت جیغ و داد و عربده و هرجور صدایی که در عمرتان نشنیده اید هم می آید. مرحله اول گذشتن از روی خط است،واقعا نمیدانم آن نابغه ای که این راه پله را طراحی کرده کیست. دو تا پله میروید بالا تا به سطح خط تولید برسید. خط هم 1متر عرض دارد که از داخلش میلگرد مثل نیزه با سرعت پرتاب میشود. اول صبحی باید دورخیز کنید و یک متر بپرید آنطرف خط. اگر  زورتان کم باشد یا پایتان کوتاه بیاید و بیفتید روی خط باید منتظر باشید میلگرد به همه جایتان فرو رود. همه این مراحل پرش و دورخیز در حالیست که جرثقیلی یک بارفولاد 2تنی را در فاصله نیم متری بالای سرتان دارد جابجا میکند که اگر احیانا یک پیچ جرثقیل در رود و باربیفتد ، طوری به خورد اسفالت کف سوله میروید که با کاردک هم نمیشود جدایتان کرد. چو ازین مرحله به سلامتی گذشتید باید از زیر مخزنی رد شوید که آبجوش قطره قطره از بالایش میچکد. یکطوری میلی ثانیه ای باید زمانبندی کنید که ازین چکه تا آن چکه رد شده باشید . البته من حدس میزنم آب باشد،ولی ممکن است اسید باشد ویک قطره اسید جوش روی کله تان بیفتد و تا کف پایتان را سوراخ کند. مرحله بعد گذشتن از کنار لوله های بزرگی است که قطرش دوبرابر کله یک آدم معمولیست و فکرکنم اگر بهشان دست بزنید دستتان از آرنج کنده میشود بسکه داغ هستند. یکسری راه پله هم هست که عرض هرپله اش یک کمی از انگشت شست پایتان بزرگتر است و ارتفاع هر پله اش رابطه مستقیمی با مجذور فاصله زانو تا کمرتان دارد. وقتی از این راه پله ها بالا میروید بیشتر شبیه پرگاری هستید که تاجا داشته دو پایش را بازکرده اند. بابالنگدراز هم که باشید بازهم پا کم میاورید. بعد از تمام این مراحل اگر زنده ماندید و به اتاق کارتان رسیدید،آبدارچی برایتان چایی میاورد که بنظر یک فنجان است ولی در اصل انگار یک چهارلیتری بوده. نیم ساعت بعد دستشوییتان میگیرد و حالا دستشویی کجاست؟همانجایی که سرویس پیاده تان کرد. یعنی ترجیح میدهید سنگ کلیه تان اندازه تخم شترمرغ شود ولی حداقلش زنده بمانید.   این تونل وحشت بعضی وقتها تاثیرات روانی هم دارد،به شخصه یکی از کارگرها را دیدم که پله های بانک رامثل بابالنگ دراز بالا میرفت.همه اینها را گفتم که بدانید ایمنی در صنعت حرف اول را میزند...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی