وبلاگ شخصی حسین حسینی

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آدم» ثبت شده است

کره بادام زمینی ...

یادم نمی آید در دوران مدرسه هیچوقت خودم کیفم را مرتب کرده  باشم . همیشه خواهرم نیم ساعت قبل از رفتنم میرفت سراغ کمدم و کتابهای آن روز را به همراه یک خوراکی داخل کیفم میگذاشت. خودم هیچوقت برنامه درسی ام را حفظ نبودم، اما خواهرم همیشه برنامه ام را حفظ بود. حتی امتحانات و کوئیزها را هم یادآوری میکرد. خیلی حس خوبی است که خواهری داشته باشی که صبح زود از خواب بیدارت کند کیفت را همراه یک صبحانه دستت بدهد و راهیت کند بروی مدرسه . این از آن آرزوهاییست که تمام پسرها دارند. دوران دانشگاه که رسید کلا نه کیف داشتیم نه کتاب و جزوه ، دست خالی میرفتیم سر کلاس و آخر ترم هم جزوه ی جزوه نویسان را کپی میکردیم. حالا هم که صبحانه را سرکار میخورم ، بازهم فاطمه از قبل آماده اش کرده است. فرقی ندارد ، قبلا آن فاطمه اینکار را میکرد حالا این فاطمه . این هم خیلی حس خوبیست که صبح از خواب بیدار بشوی و ببینی کنار یخچال صبحانه ات همراه کمی نان ، یک عدد سیب و مقداری عشق آماده منتظر است تا با عجله توی کیفت جاسازشان کنی بدون اینکه بدانی قسمت امروزت چه نوع صبحانه ایست. اتفاقا  یکی از سوپرایزهای خوب هر روزم همین شده است. در کیف را که باز میکنم شروع میکنم به حدس زدن ، بعضی وقتها بوی کره بادام زمینی می آید ولی حلوا رویت میشود ، بعضی وقتها هم مثل امروز ، توقع پنیر دارم ولی نوتلا یافت میشود. این یکی از آن لذتهای کوچکیست که میتواند از صبح زود ، یک روز خوب برای آدم بسازد ...  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

مهربانتر ...

اگر ارزن علاقه ای به ادبیات دارید و اگر معلم دبیرستانتان از آنهایی نبوده که وقتی شاعر میگفت "دلم تریاک میخواهد،ویک جام پر از ودکا" تریاک و ودکا را استعاره از رسیدن به قرب الهی معنی میکرد،احتمالا یادتان هست که یک عنصر ادبی داشتیم به نام جان بخشی به اشیا. درست است که از زمانی که شیمی میخواندید از همه عنصرها بدتان می آمده ولی این عنصر ادبی اتفاقا خیلی جالب هم هست.تا حالا شده دقیق گوش کنید ببینید همین اشیای دوروبرتان چه میگویند؟ مثلا همین پتو، همیشه دارد روی تخت استراحت میکند،وقتی صبح کله سحر پامیشوی بروی سرکار به همین پتو حسودی میکنی  دوست داشتی تو میخوابیدی و پتو میرفت سرکار،آنموقع است که با نیشخندی میگوید "ای بدبخت فلک زده".یا مثلا صندلی های رستوران ها و کافه ها که شب تا صبح روی میز وارونه هستند و پایه هایشان درهوا معلق شده (اینها در دسته خفاشها جا میگیرند که وارونه آویزانند) وقتی صبح صافشان کنید میگویند "داداش بخدا کله گیجه گرفتم یه چای نبات بیار واسم". یا مثلا همین گوشیها،که شده یار گرمابه و گلستان و ایضا منشی و دستیار خصوصی و حسابدارما. آنموقعهایی هم که صبحها مارا از خواب بیدار میکند نقش مامان را دارد. (البته تفاوتش اینست که مامان را نمیشود mute کرد،اگر هم درین راستا اقدامی کنید خودتان mute خواهید شد) همینها فکر میکنید خوشحالند که هر دو دقیقه یکبار از استراحت درشان بیاورید و با نوک انگشت به صورتشان بکوبید؟ 

هرکدام ازینها چه ها که نمیگویند،اما تعجبم در این است که اینها اگر قرار باشد آن دنیا شهادت بدهند چه خواهند گفت؟ مثلا گوشی می آید جلو و میگوید او هرروز هزار دفعه بیخود و بیجهت انگشت به من میکوبید. یا صندلی میگوید او هرشب مرا  تا صبح وارونه رها میکرد. یا جوراب میگوید او از بس مرا نشست سرطان پوست گرفتم.یا پاکت ساندیس میگوید او از بس مرا غیراصولی باز کرد (که از آنجایی که گفته بودند نبود) دچار سوراخ شدگی شدید شدم. یا شارژر میگوید او از بس مرا به گوشیهای مختلف زد که آمپرشان با من یکی نبود ،دچار اختلال روانی خیانت غیرمختار شدم. یا کلیپس میگوید از بس مرا بالای کله اش میبست و هی به جاهای مختلف گیر میکردم،ضربه مغزی شدم.

یا لپتاپ و مودم میگویند از بس هرشب دانلود رایگان زد یک شب خواب خوش نداشتیم.یا وزنه های بدنسازی میگویند از بس داداچ ها مارا اشتباه زدند نفهمیدیم دستورالعملمان اصلا چه بود.

اگر واقعا قرار است اینطوری شهادت بدهند باید تصمیم بگیریم با اشیا مهربانتر باشیم...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

مرض مفت ...

با دوستی آن طرف آبی صحبت میکردم،میگفت شما ایرانیها مرض مفت دارید!!!مدتی میشود که دارم فکر میکنم مرض مفت یعنی چه؟ تاریخ را که نگاه کردم دیدم آخرین روزهایی که ایران جزء قدرتمندان در جهان بوده بر میگردد به زمان نادر شاه و کریم خان و قبلش صفویه،آن روزها همه خاورمیانه مال ایران بوده،بهترین دانشمندان از ایران بودند،تولید علم و تکنولوژی برای جهان داشته ایم. هنوز آمریکاییها نتوانسته بودند انقلاب کنند و به فکر پیشرفت بیفتند و اروپاییها هم تازه در حال پیشرفت بودند.آن روزها برای خودمان کسی بوده ایم.( نه اینکه خدای ناکرده الان نباشیم ها،نه،الان یکجور دیگری برای خودمان کسی هستیم ) تا اینکه قاجار آمد. میگویند هرچه میکشیم همه اش زیرسر قاجار است. ولی خب قاجار هم مثل خیلی حکومتهای نالایق دوران دوهزارساله سلطنتی ایران بود که می آمدند و میرفتند و تاثیرشان چندسال بود،ولی چرا ناکامیهای قاجار هنوز از بین نرفته؟ به نظر من دلیلش فقط یک چیز است،نفت. صدو بیست سال پیش دوران قاجار اولین چاه نفت را زدند و ایرانیها یکدفعه دیدند که عجب پول مفتی دارد از زمین در می آید. پس چرا جان بکنیم حمله کنیم به کشورها و وادارشان کنیم مالیات بدهند، یا چرا به خودمان و مغزمان فشار مضاعف بیاوریم و علم و صنعت درست کنیم. نفت که هست،میخوریم بدون هیچ فشار مضاعفی.  آدمیزاد هم کلا اگر به مفت خوری افتاد دیگر نمیتواند خودش را جمع کند،تا وقتیکه سفره مفت خوریش را جمع کنند. اگر یک لحظه به ایرانیها فکر کنید میبینید هیچکس دوست ندارد کار بکند و همه فقط میخواهند پول مفت بیاید به حسابشان. همینکه اسمش مفت باشد خوب است.  حالا اگر یارانه بود اشکال ندارد،میگیریم،هرچند که چندبرابرش را توی بنزین و موادغذایی پس میگیرند،اگر سبد کالا بود اشکال ندارد،صف میشویم،هرچند که کیفیتش نسبت به قیمتش صفر است،اگر کوپن بود اشکال ندارد،میخریم،هرچند همه جنسهایش خارجی دست دهم است،اگر سیمکارت رایگان بود اشکال ندارد،حمله میکنیم،هرچند پول تماسش چند برابر سیمکارتهای غیر رایگان است. اگر کمی چشم تیزکنیم میبینیم  از آن زمانی که نفت آمده این مرض دارد مثل یک کرم داخل روده های جامعه مان برای خودش میچرخد و وقتی که نفت تمام بشود متوجه میشویم که همه مان کرم زده ایم. مثل سیبهای کرم زده ای که هیبتشان سیب است،ولی داخلشان پوک ...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

نتیجه...

هرچه فکر میکنم میبینم این دنیای ما به صورت غیرقابل قبولی نتیجه گراست،یعنی برای هر امری مهم نیست که در طول رسیدن به هدف چه کرده اید،مهم فقط اینست که به هدف رسیده اید یا نه. مثلا کسی کاری ندارد که رییس یک شرکت بزرگ در مسیری که شرکتش را بهترین شرکت دنیا کرده،چند بخت برگشته را با بیرحمی اخراج کرده یا حق چند بیچاره را خورده است ،مهم اینست که شرکتش بهترین شد، یا مثلا کسی که همه تحصیلاتش صرفا پولی بوده با کسی که تحصیلاتش در بهترین دانشگاه دولتی بوده فرقی ندارد،و اصلا برای کسی مهم نیست که یکیشان بدترین سختیهای درسی و علمی را گذرانده ولی آن یکی فقط سرش روی بالش پولهایش بوده است. این نتیجه گرایی آنجایی بدتر میشود که همه تلاشهای مسیر زندگی نادیده گرفته میشوند. مثلا کاری ندارند که یک عمر جان کنده اید و کار کرده اید،اگر فلان مقدار اندازه فلان فامیل سرمایه نداشته باشید یعنی عمرتان را به بیکارگی گذرانده اید. فقط وضع حالتان مهم است،گذشته با هرچه کرده اید مهم نیست، برای همینست که دزدها راحت میتوانند خیر و نیکوکار و بی چشم و روها راحت میتوانند نماینده مردم باشند.

 ازطرفی یکجورهایی میشود گفت این نتیجه گرایی در دستگاه خدا هم هست،مثلا یک عمر مثل پشه ای که در لیوان چای افتاده در گناه غوطه ورید (البته نه حق الناس) بعد میگویند همانا آگاه باشید که اگر این دعا را بخوانید همه گناهانتان را میشورد و میبرد بسان قابلمه ماکارونی که از روغن ها شسته میشود. یا اگر یک عمر حمایت مستضعفان را بکنید با تار مویی در فیهاخالدون جهنم فرو میروید. اینجاست که با خودم فکر میکنم یا درک من از  دنیا بد است یا عادتمان داده اند که بددرک باشیم...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

نود درجه عمودی ...

همه ما آدمها یک نوع مرضی داریم که کل عمرمان به گریبانمان چسبیده و ولمان نمیکند، آنهم مرض گیردادن است،که بسته به زمان،مکان یا شخص خاصی

یکدفعه عود میکند.  بلا استثنا همه مان هم داریم فقط درصدش فرق میکند،کوچک و بزرگ هم ندارد. مثل دی اکسید کربن همه جا پخش است.

 پدر سه ساعت جلوی تلویزیونی که راز بقا پخش میکند خواب است،تا پسر می آید فوتبال را بزند بیدار میشود و میگوید : ما از دست این فوتبال نباید توی این خونه آسایش داشته باشیم. 

سگ پاکوتاه  خانگی همه جا را بهم ریخته مادر قربان صدقه اش میرود،ولی به پسرش که نصف یک لنگه جورابش از در کمد زده بیرون میگوید :صبح تا شب من بروبم بسابم آقا بیاد خونه همه جا رو بکنه زباله دونی.

یقه شوهر از 90 درجه عمودی شده 70 درجه ،خانم یکساعت میگوید مثل کولی ها شدی  ولی به پدرش که با پیژامه و رکابی دوساعت رفته سرکوچه نان بگیرد میگوید : فدات شم که شکل بردپیتی.

رییس اداره چهارشنبه بعدازظهر مهر تایید را میزند پای پرونده ای که سه طبقه اضافه ساخته و نصف کوچه را گرفته،ولی شنبه صبح (که از مزخرفترین زمانهای هفته است) برای دستشویی یک متری یک خانه کلنگی جریمه میبرد.

آقای مسافر پول خرد ندارد و کرایه پانصد تومنی را هزارتومن میدهد،راننده بیست دقیقه درحالت وارونه و قفل فرمان بدست جروبحث میکند،ولی خانم مسافر برای همان کرایه تراول صدهزارتومنی میدهد و راننده تا ریال آخر برایش خرد میکند.

خانم مهمانی خانه پدرش که میرود کلا mute میشود،ولی وقتی خانه پدرشوهر میرود از گل های قالی هم اشکال میگیرد.


اینکه چرا اینطور هستیم را نمیدانم اما اینکه چطور میشود اینطور نبود را باید تمرین کنیم تا قبول کنیم هرچیزی فقط در نظر ما درست نیست،شاید روشهای مردم برای زندگی متفاوت باشد و برای خودشان کاملا درست،لازم نیس حتما ما خوشمان بیاید...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

متعجب ...

اگر زاویه دیدمان را کمی کج کنیم و به این فکر کنیم که خارجیهایی که می آیند ایران از دیدن چه چیزهایی تعجب میکنند ، شاید خودمان چند برابر آنها تعجب کنیم . ( اصولا اینکه ایرانیهایی که میروند خارج از دیدن چه چیز تعجب میکنند ، قابل شمارش و قابل بحث نیست.  بیشتر باید دید از چه چیز تعجب نمیکنند. بنظرم به غیر از این مورد که آنها هم مثل ما دو دست و دو پا و دو گوش و یک کله و یک دهان دارند ، دوسه مورد دیگر بیشتر پیدا نشود که از آن تعجب نکنیم. ) بهرحال این خارجیها (که بیچاره ها ، خارجیهایشان ما هستیم ) می آیند  ایران چند نفر خارجی ببینند  ولی از بس تعجب میکنند قیافه هاشان روی حالت تعجب میماند و بعضی وقتها مجبور میشوید بهشان تذکر دهید که تم صورتشان را عوض کنند.چند وقت پیش یکی از همین قیافه ها البته ورژن ژاپنی اش را دیدم. پرسیدم چرا سوزن حالت تعجبش گیر کرده؟ ( بعد از کلی حرف زدن و ایما و اشاره و شکلک درآوردن توانست موارد تعجبش را یکی یکی به عرض برساند. )  حتما میپرسید مثلا از چه چیز تعجب میکنند؟  ( اگر هم نمیپرسید اشکال ندارد خودم میگویم. ) مثلا از رانندگیمان که نمیشود یک نفرمان یک خیابان را از اول تا آخر مستقیم برود. یا از سرعت گیرهایمان که اگر نباشند مصرف کمک فنر در کشور نصف میشود. یا مثلا از ماشین هایمان که کلا  همه شان شکل قوطی هستند ، فقط بعضیهاشان موقع ساخت نصفه کاره رها شده اند که بهشان میگویند وانت. یا مثلا از کارمندهای اداره جاتمان که پیشفرضشان روی اسکرین سیور (screen saver)  است و اگر تکانشان ندهید و بیدارشان نکنید کاری برایتان راه نمی اندازند. یا مثلا ازینکه اگر دهان آدم ها کونتور حرف مفت داشت ، کنتورهای ایرانی ها همه سوخته بود. یا مثلا ازینکه پنجشنبه عصر همه دارند توی جاده میروند ، جمعه عصر هم  همه دارند از همان جاده برمیگردند. یا مثلا چرا ایرانیها وقتی خارجی میبینند دورش جمع میشوند و یک چیزهایی به فارسی بلغور میکنند و همه باهم میخندند و وقتی فرد خارجی هم میخندد آنها بیشتر ذوق میکنند و روده برمیشوند از خنده. یا مثلا چطوری میشود آدم شلوار کردی و دمپایی و پیراهن یقه باز بپوشد بعد به تیپ توریست ها گیر بدهد که مثل امل ها آمده بیرون. 

در روز عروسی ام یک جفت دختر و پسر بوسنیایی ( ایرینا و وویا ) مهمان خانه مان بودند و چیزهایی دیدند که غلظت تعجب خونشان را خیلی زیاد کرد . این خارجیها برعکس ما ( که درگیر برج ها و ماشین های باحالشان هستیم ) وقتی میروند خارج بیشتر دوست دارند که درباره سنت ها و چیزهای عجیب غریب آنجا ببینند و تعجب کنند. ایرینا و وویا هم صاف آمده بودند وسط یک مجلس خانگی ایرانی و تعجب دان بدنشان دیگر جا نداشت. مثلا تعجب ازینکه چرا در مجلس مردانه صدای آهنگ تک تک سلولهای مغز را به فنا میدهد ولی همه دوتا دوتا نشسته اند و در گوش هم دارند کابینه رئیس جمهور را تحلیل میکنند.یا تعجب ازینکه چطور ایرانیها میتوانند یک دیس میوه بخورند و بدون حتی یک آخ کوچک یک دیس هم شام بخورند. یا تعجب از اینکه چرا در مجلس زنانه همه چادر رنگی به سر نشسته اند ولی هی به مهمان خارجی میگویند : take off your scarf . یا مثلا چطور میشود که 20 تا ماشین همه خیابانهای شهر را دور بزنند و آلودگی صوتی ایجاد کنند و ترافیک درست کنند و آخرش هم بگویند که " توی این شهر نمیشه یکم راحت بود!! "


اگر بخواهم تمام موارد تعجب زا را بشماریم عددمان از عدد اختلاس ها هم بالاتر میرود.فقط باید خدارا شکر کنیم که خودمان حواسمان نیست و هیچ تعجبی نمیکنیم ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

خود کرده را تدبیر ....

رضا از غیرمعمولیترین آدمهای دنیا بود ، یک کلمه حرف حساب نمیزد ، عجیبترین شوخیها را میکرد ، روی ماست سس میریخت و میخورد ، ولی هر شش ماه یکبار یک جمله قصار میگفت که بنیان های زندگی را می تکاند. من فقط یک جمله قصارش را درک کردم : "  اگه جایی خاسی زیرآبی بری و یه لحظه با خودت فکر کردی که نکنه آخرش خراب بشه ، مطمئن باش آخرش خراب میشه . " ایها الخوانندگان ، این جمله را به گوش جان بسپارید و در ذهن ملکه کنید که خاطره ای بس ناگوار از آن دارم :

در دوران سربازی جمعه روزی افسرنگهبان بودم (  افسر نگهبان موجودیست که فرمانده اش به او دستور میدهد که بیست و چهارساعت مواظب باشد باقی نگهبان ها نخوابند ، ولی نه تنها مواظب نیست بلکه خودش هم میخوابد  ) برعکس پنجشنبه ، جمعه بدترین روز نگهبانیست ، هم روز تعطیلت رفته هم فردایش تعطیل نیست و بدتر از همه اینکه شنبه صبح اول وقت بعد از 24 ساعت خدمت مقدس باید بروی رژه نظامی . و این رژه برای من مثل شکنجه های زندان " گوانتانامو " یا همان " اوین " خودمان بود. پس از کلنجار رفتن با وجدان آگاه  و فشار مستمر بر مخچه محترم و آنالیز الگوریتم های "مایکل اسکوفیلدی" و بررسی زیرساخت زمینه های اکوسیستم خوابگاه پادگان به این نتیجه رسیدم که باید دست در کمر بگیرم و آه جانسوز سردهم.  لحظه ای گفتم نکند آخرش خراب شود؟ یاد حرف رضا افتادم ، ولی حیف که جوانان را خیره سری بر باد میدهد.بعد از نماز صبح مثل کسانی که خدا به کمرشان زده است آه از نهاد برآوردم که آمبولانس !!! آمبولانس آمد و طی یک حرکت سریع و فوق اورژانسی یک ساعتی  مرا به درمانگاه پادگان برد. اینجا بود که فهمیدم دچار یک اشتباه محاسباتی شدید شده ام. ساعت هفت بود و بوق رژه ساعت هشت فراخوان میکرد. بعد از چند دقیقه کج و معوج کردن لب و لوچه و آخ گفتن پیاپی سربازی آمد که بهش میگفتند دکتر. از آن دکترهایی که سبیل مشکی بزرگ دارند و دندانهایشان زرد است و خنده شان صدای " زامبی " میدهد. همچنین آخر تخصصشان تشخیص سرنگ رگی از سرنگ عضله ایست.هرچه نگاهش میکردم مثل " فری کج دست " محله قدیمی خودمان بود . پرسید : چی شده؟ گفتم : "عضلاتم گرفته ، به استراحت نیاز دارم." گفت : "اینجا جای استراحت نداریم."

پیامد اول : بعضی وقتها هنوز صدای انکرالاصواتش را میشنوم. از آن صداهایی که تا میشنوی گوشت چرک میکند . داد زد : " سربااااااز ، اون آمپول شل کننده رو بیار. " و با لبخندی شیطانی رو به من گفت بخواب ... هنوز نفهمیدم چرا سرعت آمپول زنیشان برعکس آمبولانسشان است. آمپول خورده و دردکشید و شل شده همه اش روی هم 10 دقیقه گذشته بود. یکیشان آمد گفت خوبی؟ اگر میگفتم بله ، میشدم آمپول خورده رژه رفته ، گفتم نه . گفت " این آمپول چینی ها بدرد نمیخوره ازون خارجیا میزنم " . و چنین بود که دوباره زد ، دوباره زدنی ... گفتم بخوابم شاید دست از سرم بردارندو بیخیال شل کردن این عضله های ما بشوند. (اصولا من از آن دسته آدمهایی هستم که تا اراده خواب میکنم به مرحله عمیقش میروم و اصولا خوابم پادشاه یکم تا ششم ندارد و از پادشاه هفتم شروع میشود) ساعت 9 بیدار شدم و دیدم که یکطرفم شل تر از طرف دیگرم است. پرسیدم چرا اینطوریست؟ گفتند یک سرباز تازه کار داشتیم تا حالا آمپول نزده بود ، گفتیم حالا که خوابی یکی بهت بزند دستش راه بیفتد !!!! ( یادم است درهلال احمر ما اینجور تست ها را روی بادمجان میکردیم !! )

پیامد دوم : لنگ لنگان مثل کسی که یک پایش کوتاهتر است از درمانگاه آمدم بیرون ، با هرقدمی دردی از نیم تنه به مغز میرفت و می آمد. خودم را توجیه میکردم که حداقلش رژه نرفته بودم.  اولین موجود زنده ای را که دیدم سربازی بود که از شدت سرما توی صورتش فقط دوسوراخ چشم بود و یک دهان . و مثل "پیچک" به خودش پیچیده بود.  احوال رژه صبح را پرسیدم. گفت " امروز خیلی سرد بود ، فرماندهی رژه را تعطیل کرد... " ( درختی در آن نزدیکی بود ، دستی بر کمر و دستی بر درخت ... )

پیامد سوم : همزمان لعنت گویی دنیا ، نزدیک دو کیلومتر پیاده روی کردم تا به محل خدمت پیش رئیس قسمتم رسیدم . گفت چرا هنوز اینجایی؟ گفتم کجا باشم؟ گفت فرماندهی اعلام کرد هرکس دیروز نگهبان بوده امروز برود مرخصی ... لحظه ای فکر کردم دنیا روی خوش نشان داده ، چشمم برقی زد و همینکه رفتم با احترام یک گودبای جانانه بدهم ، رئیس ( که به گفته خودش عمه هم نداشت ) دستور داد حالا که هستی تا ساعت 4 باش کار بسیار داریم ....

اضافه گفتار : ایهاالخوانندگان ، بر شما باد که یا نقشه نکشید ، یا اگر کشیدید دودل نشوید ، باشد که زیرآبی روندگان خوبی درآیید ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

فلاپی ...

ماها کلا عادت داریم وقتی که یک چیزی یادگرفتیم و پیش خودمان حس کردیم که مثلا حرفه ای شده ایم دیگر ادامه اش نمی دهیم . میبوسیم میگذاریم کنار . خیلی چیزها هست که این بلا به سرش می آید، از حساب کتاب ریاضی گرفته که فکر میکنیم چون بلدیم دیگر نباید ذهنی حساب کرد و ماشین حساب را برای اینجاها ساخته اند ، تا ورزش و هنر و خلاصه همه چیز . ولی اینجا دقیقا همان نقطه ایست که روزگار یک خنده شیطانی به سبک یوهاهاهاها در جهت مسخره کردنمان میکند و ذهن همیشه فعال و همراهمان هم که همیشه معادلات چندمجهولی و دیوان سعدی را حفظ میکرد ، شروع میکند لحظه به لحظه خنگ تر شدن و حافظه اش را میکند به اندازه یک فلاپی ...! بعدا که برمیگردیم و میخواهیم همان کار را با افتخار تمام و نشان دادن حرفه ای بودن به رخ کسی بکشیم به اندازه فقط چند کیلوبایت از این فلاپی درمی آید و تحویل ما میشود ...

این را وقتی فهمیدم که خواستم چند بیت از شاهنامه را مثل قدیمها روان بخوانم و کیفش را ببرم ، هرکاری کردم دیدم نمیشود ، ترسیدم رفتم سراغ خواندن یک شعری که همیشه فکر میکردم بلدم ، آن هم نشد ، بیشتر ترسیدم رفتم سراغ بازی شاهزاده ایرانی که قبلا به چه سرعتی مرحله هایش را میرفتم،دیدم این هم نمیشود. حالا هم میترسم که کارهای فراموش شده را تکرار کنم هم میترسم که بگذارم همینطور فراموش شوند،چیزی که الآن ذهنم را مشغول کرده اینست که آن چند سال تمرینات جودو و رزمی کاری که قبل از دانشگاه رفته بودم و همیشه هم برای دعوا رویش حساب میکردم هم جزء همین هاییست که فقط چند کیلو بایت خاطراتش برایم مانده است یا نه؟....


,,
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

خود بزرگ بینی ...

هر جانوری وقتی که روزگارش خوب بچرخد و خوشش بگذرد شروع میکند به خوردن و ملق زدن ، اینقدر میخورد تا اینکه یک جاییش بزرگ میشود ، مثلا مورچه ها وقتی قندان را پیدا کنند و  زیادی خوش به حال شوند و بخواهند دست از تلاش تابستانه برای ذخیره زمستانه بردارند کله شان بزرگ میشود (آن یک سوم جلویی بدنشان) ، البته بگذریم از آن مورچه های سیاه شاسی بلند که ارتفاعشان زیاد میشود . یا مثلا پشه ها وقتی یک شب تاریک و یک دست بیرون از پتو گیر بیاورند آنقدر میخورند تا کل هیکلشان که همان شکمشان هم میشود بشود چند برابر کله شان ، آنقدر که وقتی نیششان را در آوردند از توی گوشتمان حال ندارند تکان بخورند و فرار کنند . اما ما آدمها چه؟

ماها وقتی زیادی روزگار بهمان بسازد دماغمان بزرگ میشود یا به قولی چاقی دماغ میگیریم . برای همین هی از هم میپرسیم "دماغت چاقه؟" وقتی یکیمان هم دماغش چاق میشود اول خودش میفهمد که بینی بزرگی پیدا کرده ، پس دچار خودبزرگ بینی میشود و همیشه و همه جا بینی اش را Bold میبیند . البته همه ازین دماغ چاق خوششان نمی آید و میروند چسبی میچسبانند رویش ، آنهایی هم که عینکی باشند هم چون با این معضل عینکشان دو سه سانتی میرود بالا مجبورند فرم عینکشان را عوض کنند تا شیشه هایی بخورد به اندازه نیمرخشان ... هنوز کسی را ندیده ام که بتواند مانع این شود که در روزگار خوش چاق شود ولی بعضی هستند که توانسته اند جایش را عوض کنند. اینها وقتی خیلی خوشی میزند زیر دلشان به جای اینکه دماغشان بزرگ شود ، زیر سرشان بلند میشود و الباقی قضایا . دراینجاست که شاعر میگوید : بینی نشود بزرگ جز با دل خوش ...


,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

بادکنک ...

این سکانس برای خیلی از ماها ممکن است اتفاق بیفتد :

بعد سالها یه دوستی رو میبینید ، همینطور که داره از دور نزدیک میشه بهتون با خودتون فکر میکنید که چقدر شکسته شده توی این چند سال ، چقدر تغییر کرده ، به هم میرسید و احوالپرسی کوتاهی میکنید ، همینکه خواستید لب باز کنید و بگویید که چقدر شکسته شده ای جمله ای میگوید که برق از سرتان میپرد : چرا اینقدر پُکیدی؟

اینجاست که آدم یادش میرود همه چیز و فقط به این فکر میکند که از کی اینقدر از بین رفته که بهش بگویند پکیده!

واینکه چرا پکیده؟چرا نگفت شکسته،نگفت داغون؟گفت پکیده؟میخواهی زودتر این دوست قدیمی را رها کنی و بروی جلوی آینه یک آهنگ از فرهاد بگذاری "میبینم صورتمو تو آینه ..."

بعد زنگ میزنی به یکی که همیشه کنارت بوده و میگویی : فلانی ! واقعا من پکیدم این 7-8 ساله؟

وجواب میشنوی که : کی توی 7-8 سال داغون نمیشه؟ 

اینجاست که آدم میفهمد درست است که خیال میکند بزرگ میشود ولی بیشتر که دقت کند میبیند که دارد تجزیه میشود ، به افکارش ، به قسمتهایی که هرکدام را میگذارد روی یک قسمت زندگی ! روی جوانی ، روی کار ! و اینجور میشود که آدم هر قسمتش که از دست برود سوراخ سوراخ میشود و بهش میگویند پکیده ! مثل بادکنک یا توپی که سوراخ شده و پکیده باشد ...


,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی