همه ما آدمها یک نوع مرضی داریم که کل عمرمان به گریبانمان چسبیده و ولمان نمیکند، آنهم مرض گیردادن است،که بسته به زمان،مکان یا شخص خاصی

یکدفعه عود میکند.  بلا استثنا همه مان هم داریم فقط درصدش فرق میکند،کوچک و بزرگ هم ندارد. مثل دی اکسید کربن همه جا پخش است.

 پدر سه ساعت جلوی تلویزیونی که راز بقا پخش میکند خواب است،تا پسر می آید فوتبال را بزند بیدار میشود و میگوید : ما از دست این فوتبال نباید توی این خونه آسایش داشته باشیم. 

سگ پاکوتاه  خانگی همه جا را بهم ریخته مادر قربان صدقه اش میرود،ولی به پسرش که نصف یک لنگه جورابش از در کمد زده بیرون میگوید :صبح تا شب من بروبم بسابم آقا بیاد خونه همه جا رو بکنه زباله دونی.

یقه شوهر از 90 درجه عمودی شده 70 درجه ،خانم یکساعت میگوید مثل کولی ها شدی  ولی به پدرش که با پیژامه و رکابی دوساعت رفته سرکوچه نان بگیرد میگوید : فدات شم که شکل بردپیتی.

رییس اداره چهارشنبه بعدازظهر مهر تایید را میزند پای پرونده ای که سه طبقه اضافه ساخته و نصف کوچه را گرفته،ولی شنبه صبح (که از مزخرفترین زمانهای هفته است) برای دستشویی یک متری یک خانه کلنگی جریمه میبرد.

آقای مسافر پول خرد ندارد و کرایه پانصد تومنی را هزارتومن میدهد،راننده بیست دقیقه درحالت وارونه و قفل فرمان بدست جروبحث میکند،ولی خانم مسافر برای همان کرایه تراول صدهزارتومنی میدهد و راننده تا ریال آخر برایش خرد میکند.

خانم مهمانی خانه پدرش که میرود کلا mute میشود،ولی وقتی خانه پدرشوهر میرود از گل های قالی هم اشکال میگیرد.


اینکه چرا اینطور هستیم را نمیدانم اما اینکه چطور میشود اینطور نبود را باید تمرین کنیم تا قبول کنیم هرچیزی فقط در نظر ما درست نیست،شاید روشهای مردم برای زندگی متفاوت باشد و برای خودشان کاملا درست،لازم نیس حتما ما خوشمان بیاید...