یکی از کارهایی که در دوره دبستان خیلی عاشقش بودم و میخواستم سرنوشتم را به دست آن رقم بزنم بازیگری بود ، هرکاری میکردم تا بتوانم قدم به قدم مسیر تعالی ام را بسازم. از اولین قدمهای روبه جلویم  تمرین در خانه بود وقتی که پدر و مادر نبودند و تنها میشدم  میرفتم روبروی آینه ، انگشتهایم را شکل تفنگ میکردم  و به سبک فیلمهای مافیایی ایتالیایی آن زمان با  ته صدایی خسته و گرفته میگفتم ، "آلفردو بکشش .. کیو کیو کیو ..." ( واقعا نمیدانم چرا آن زمان ها صدای شلیکها به "کیو Q " ترجمه میشد. ) یادم می آید در همان دوران دبستان قرار بود به مناسبت پایان سال تحصیلی جشنی بگیرند ، والدین هم شرکت کنند اول کارنامه ها را بدهند به بچه ها و سرود بخوانند و در آخرهم تئاتری اجرا کنند. جزو اولین کسانی بودم که در تئاتر ثبت نام کردم . به من نقش گرگ دادند که در یک قسمت تئاتر قرار بود به سمت یکی از بچه ها که خرگوش بود حمله کنم مقداری الکی کتکش بزنم و چند جمله ای هم برای بقیه حیوانات رجز بخوانم. امکانات آن زمان خیلی محدود بود و به هرکدام فقط یک کلاه  شکل حیوانمان داده بودند. خرگوش باید فقط دوتا گوش روی سرش میبست، اسب یک کلاه شکل سر اسب داشت. من هم یک کلاه پشمی شکل گرگ (که خیلی برایم گشاد بود) باید سرمیکردم. اما با این حال ذوق باورنکردنی برای اینکار داشتم.  پس از چند هفته تمرین به مرحله اجرا رسیدیم. روز جشن کل دانش آموزان با خانواده هایشان نشسته بودند تا تئاتر ببینند. مربی تئاتر با دختر کوچکش گوشه صحنه ایستاده بود وسطهای نمایش نوبت من که شد کلاه گشاد گرگ را گذاشتم روی سرم  و رفتم روی صحنه ، جمعیت را که دیدم هول کردم ، پایم به سیمی روی صحنه گیر کرد و تلوتلو خوردم و کلاه گشاد آمد پایین روی چشمهایم . جلوی زمین خوردنم را گرفتم ولی چیزی نمیدیدم و سعیم هم برای بالابردن کلاه بیفایده بود. چون زمان زیادی معطل شده بود مربی تئاتر از همانجا داد زد "گرگ برو دیگه". با این دادش هول تر شدم ، کلا همه دیالوگهایم را یادم رفت و برای اینکه حداقل نمایش خراب نشود با همان چشمان بسته به سمت خرگوش دویدم و تا میخورد زدمش. جای هر دیالوگی که یادم رفته بود یکی محکمتر میزدم. انگار یکجورهایی ته دلم حس میکردم محکم زدنم میتواند کمبود دیالوگ را جبران کند. بعد از اینکه خرگوش را حسابی زدم با همان چشمان بسته از آنطرف صحنه بیرون دویدم کلاهم را برداشتم و رفتم پشت جمعیت. میدانستم خراب کرده ام اما نمیدانستم چقدر. ادامه نمایش را هم نماندم و رفتم خانه مان و همانجا بود که فهمیدم  بازیگری در خون من نیست. همانجا هم بیخیالش شدم.  بعضی وقتها باید بیخیال علاقه مندی ها شد. علاقه مندیهایی که یک عمر دوستش داریم و وقتی تستش میکنیم میبینیم استعداش را نداریم. نباید هم برایش غصه خورد. چون اگر استعداد اینکار را نداشته ایم پس حتما استعدادهای دیگری داریم . مثلا شاید من نتوانم نقش گرگ را بازی کنم ولی حتما میتوانم در مورد نقش گرگ داستان بنویسم ...


پ ن : تا آخر تابستان آن سال اطراف مدرسه نرفتم و با هیچکدام از همکلاسیها هم روبرو نشدم. فقط یکبار یکی از دوستانم را دیدم که میگفت : " یادت هست چقدر اون خرگوشه رو زدی؟ اون خرگوش نبود که میزدیش. داشتی دخترکوچیک مربی تئاتر رو میزدی... "