در دوران ابتدایی هیچ وقت از زنگ ورزش و مخصوصا فوتبال خوشم نمی آمد ، دلیلش هم ساده بود ، فوتبال ابتدایی آن زمان ها یادتان می آید؟ معلم ورزش می آمد وسط زمین و حداقل 30 نفر بچه دورش جمع میشدند ، توپ را می انداخت هوا و مثل میگ میگ از آن وسط محو میشد. اولین بچه ای که پایش به توپ میرسید شوتش میکرد به منتها الیه سمت راست مدرسه ، تمام 30 نفر به سمت توپ حمله میکردند و دوباره اولین نفری که به آن میرسید شوتش میکرد به منتها الیه سمت چپ و دوباره همه میدویدند به سمت چپ.از بیرون معرکه که نگاه میکردید توپی نمیدیدید ، فقط 30 نفر میدیدید که به اینطرف و آنطرف حیاط مدرسه یورتمه میرفتند. معلم ورزش هم بالای ایوان صندلی میگذاشت ، تخمه میشکست و با لبخندی ملیح چنانکه گویی دارد " تام و جری " میبیند نشسته بود و با هرشوتی چشمش برق میزد و شعف در اندرونش جاری میشد. از چشمهایش میشد دید که مدرسه را بسان مرغداری و جمعیت دونده را بسان مرغ میبیند که هرگوشه ای دانه ای بریزی همه شان با هم حمله میکنند برای خوردن و همدیگر را زیر دست و پا له میکنند. ( اصولا مرغ دست ندارد ولی ازآنجا که مرغ ما ایرانیها یک پا دارد ، آن یکی پایش میشود دست !!! ) بهر حال این حرکت احمقانه به همین منوال چهل و پنج دقیقه ادامه داشت و سرآخر هم همه بچه ها میرفتند خانه شان  و از حظی که در فوتبال برده بودند پرحرفی ها میکردند !!!


اما من ، از همان روز دوم ورزش فهمیدم که فوتبال مدرسه با فوتبال بایرن مونیخ آن روزها فاصله های بسیار دارد و دور فوتبال را خط کشیدم و به تنها ورزش موجود دیگر مدرسه که همه لوازمش فراهم بود پناه آوردم یعنی بسکتبال. هر زنگ ورزش توپ بسکتبالی را که سه برابر کله ام بود برمیداشتم و با یک متر قد سعی میکردم بندازمش توی سبد سه و نیم متری . از دیدگاهی این حرکت هم احمقانه بود ولی خب تنها گزینه موجود بود ، تا آخر سال هم حدود هفت هشت نفر یک متری بودیم که سعی میکردیم ارتفاع سه ونیم متر را فتح کنیم.

نکته نخست : بعدها در راهنمایی و دبیرستان که اوضاع فوتبال بهتر شده بود به صحنه برگشتم و هرسال کاپیتان تیم کلاس و عضو تیم مدرسه بودم.

نکته دویم :  آن روزها فوتبال خودآموز بود ، کلاس فوتبالی نبود و تنها معلم فوتبال ما آقای پدر بود که در پارک توپ را برمیداشت و میدوید و ما هم باید به دنبالش آنقدر میدویدیم تا جانمان در می آمد و از بیحالی روی چمن ها بیهوش میشدیم ، آن موقع میگفتند ببینش از بس بازی کرد خسته شد ، حتما خیلی بهش خوش گذشته !!!


از همه اینها که بگذریم بزرگسالی ما هم زیاد تفاوتی با آن روزها ندارد ، یارانه میدهند همه میدوند بگیرند ، مرغ کوپنی میدهند همه میدوند ، داد میزنند تخفیف دو درصد همه میدوند ، رییس جمهور می آید همه میدوند ، اعدام میکنند همه میدوند ، فیسبوک می آید همه میدوند ببینند تویش چه خبر است ، اینستا می آید همه میدوند ، کلش می آید همه می دوند ، پوکمون می آید همه میدوند ، وایبر می آید همه میدوند ، وایبر میرود همه میدوند به سمت واتساپ ، واتساپ میرود همه میدوند به سمت تلگرام. 

 خوب که ببینیم همه میدوند ، تند هم میدوند ، سی درصد سود کلش مال دونده های ایرانی است ، پرمصرف کننده ترین کشور تلگرام ، ایران است. بیشترین معتاد از ایران است ، هر چیزی هرجا باشد همه میدوند ولی نمیدانند چرا. اما من هنوز هم همان کودک یک متری بسکتبالیست هستم ، هرکدام ازینها آمد دویدم ، زودتر از همه هم دویدم ، و وقتی دیدم همه میدوند دیگر ندویدم ، الان هم یکجایی منتظرم تا چند یک متری دیگر بیایند شاید با هم توانستیم ارتفاعی را فتح کنیم...



اضافه گفتار  : یک زمانی ما کلی وقت صرف میکردیم به پدر و مادر و نیاکانمان بیاموزیم که راهنمایی و دبیرستان چطوری با کلاسهای هفتم و هشتم و نهم تطبیق می یابد. حالا بچه ها همان وقت را صرف میکنند که بگویند چندم آنها همان راهنمایی و دبیرستان ماست. حس میکنم توی یک لوپ آموزشی گیر کرده ایم...