میگویند سی سالگی بحران دارد. ولی چیزی که من فهمیدم بحران نیست. مجموعه ای از حالات بد است. از تقریبا بیست و نه سالگی هم شروع میشود. یعنی از وقتی حس میکنی زندگی حواست را پرت کرده و بدون اینکه متوجه شوی، شوخی شوخی سنت را زیاد کرده... درست است که عمر دست خداست ولی وقتی به سی میرسی حس میکنی که نصف راه را رفته ای. انگار خط زندگی ات دقیقا از وسط نصف شده باشد. وقتی آن نصفه را که گذرانده ای میبینی ( که چقدر با عجله دنبال این بودی که بزرگ شوی و برسی به اینجا که هستی ) به حال خودت افسوس میخوری. آخر بزرگ شدن چه فایده ای داشت؟! مگر همان بچه بودن ، نوجوان بودن برای کیف کردن کافی نبود؟! زندگی دقیقا مثل یک پیتزای مخلوط خوشمزه است که میخواهی هرچه زودتر همه اش را بخوری ،نصفش را تند تند و با عجله میخوری ولی وقتی فقط نصف دیگرش برایت ماند به خودت می آیی که ای وای این خوشمزه دارد تمام میشود. حالا شروع میکنی به آهسته خوردن و سعی میکنی تمام لذتهای مادی و معنوی را از هر تکه اش حس کنی. و البته که نوشابه ات هم نصف شده است. خیلی وقتها این نوشابه مهمتر از خود پیتزا میشود. مگر میشود پیتزا را بدون نوشابه خورد؟ اصلا مگر مزه میدهد؟ بنظر منکه دوسوم لذت پیتزا در نوشابه نهفته است. حالا فرقی نمیکند که مشکی است یا زرد یا اصلا دلستر است یا هر چی ... مهم این است که حتما باید باشد. توی زندگی هم امید و آرزوهایمان همان نوشابه اند. اگر نباشند که زندگی مزه نمیدهد. ولی اگر نوشابه ات را زودتر تمام کرده باشی ، اگر دست از آرزوهایت کشیده باشی وقتی به این نصفه راه میرسی باقی اش برایت بیمزه و خشک و خالی میشود. یکجورهایی حس میکنم انگار همین آرزوهاست که روی پا نگهم داشته است...
.
#سی
#سی_سالگی
#مکاشفات_سی_سالگی
#تراوشات_ذهنی_یک_مهندس_اهل_دل
.