وقتی که نزدیکیهای سی میشوی مغزت پر می‌شود از فکرهای عجیب و غریب  و ترسناک. این فکرها مثل خوره به جانت می افتند وشبانه روز توی سرت رژه میروند. مثل زود پزی که  پرش کرده باشی از گوشتهای گندیده و گذاشته باشی اش روی اجاق تا حسابی پخته شود. وای به وقتی که سوپاپش کار نکند، هر لحظه ممکن است بترکد و زندگی ات را به فنا دهد. مغز هم اگر از این فکرهای "علف هرزی"  خالی نشود ممکن است بترکد از فشار، آن وقت حتی رستم هم باشد کمر خم میکند. معمولا اولین فکر عجیب و غریبی که روی مغز آدم چنگ میکشد این است که نکند تا حالا زندگی نکرده ام! نکند کارهایی بوده که تا قبل سی باید میکردم و حتی سراغش هم نرفتم! نکند دیگر دیر شده ! 
یک روز که نزدیک بود زودپزم منفجر شود،یک کاغذ و قلم آوردم و لیست کردم کارهایی که باید تا قبل سی میکردم : 
اول- سفر به جاهای ناشناخته ایران
دوم - سفر به خارج از کشور 
سوم- یاد گرفتن موسیقی
چهارم- ادامه دادن جودو 
پنجم- ... حدود سی مورد نوشتم و نشستم به نگاه کردن. فقط پنج موردش را انجام داده بودم. این از آن زمانهای به شدت بد بود. وقتی لیستت پر میشود از تیکهای نخورده فقط باید بنشینی و نگاهش کنی. بعضی مواردی هست که دیگر نه میتوانی انجامش دهی نه میتوانی حذفش کنی. دلت میسوزد برای آن زمانهایی که وقتش بود و حواست نبود. یا وقتش بود ولی روزگار طوری دست و پایت را بسته بود که مثل مورچه افتاده در سطل ماست نمیتوانستی حتی تکان هم بخوری. تنها کاری که میشد کرد را باید میکردم. لیستم را پاره کردم. سی سال قبل را ریختم دور و فقط پنج سال به خودم فرصت دادم. لیست جدیدی نوشتم برای سی و پنج سالگی و از ناخودآگاهم قول گرفتم همیشه این لیست یادش باشد و هرازچندگاهی برای رسیدن به آنها سیخونکم بزند. به نظرم این تنها راه ممکن است ، واقعا کار دیگری میشد کرد؟
.
#سی
#سی_سالگی
#تراوشات_ذهنی_یک_مهندس_اهل_دل
.