وبلاگ شخصی حسین حسینی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کاشان» ثبت شده است

محنت ...

چند وقت پیش نمیدانم چطور شد که یکدفعه هوس گرفتن همستر کردم. یک آکواریوم خوب درست کردم و دو تا همستر نارنجی و خاکستری هم گرفتم و داخل آکواریومشان کردم. یکیشان شد خانم آکواریوم و یکی هم آقای آکواریوم.  اگر اغراق نکنم  روزمرگی  این دوتا عین زن و مرد ایرانی بود. از وقتی از خواب بیدار میشدند یا بهم میزدند یا دنبال هم میکردند. از آنجا که همستر خانم هیکلش دوبرابر همستر آقا بود، من هرروز یک مرد مظلوم میدیدم که یا باید فرار کند یا کتک بخورد یا یکجایی قایم شود. واقعا نمیدانم خانم آکواریوم به چه بهانه ای به آقایش میزد. چون هیچکدام از بهانه های خانم ها را نداشت. نه از مادرشوهرش متلک شنیده بود، نه جاریش النگوی نو خریده بود، نه همستر خانم دیگه ای وجود داشت که بخواهد آقایش را کنترل کند. انگار این در وجود خانم (همستر)ها نهادینه شده به طوریکه اگر حتی داخل یک آکواریوم تنها هم زندگی کنند باز راضی نیستند.خانم آکواریوم به حق خودش هم راضی نبود. وقتی غذایشان میدادم غذای خودش را ول میکرد و غذای آن یکی را از چنگ و دندانش بیرون میکشید. چند روزی به این منوال گذشت و با صبوری آقای آکواریوم اوضاع کمی بهتر شده بود تا وقتیکه روز مرد رسید. صبح زود رفتم ببینم آیا حیوانات هم ازین روزها دارند یانه و اینکه خانم آکواریوم در روز مرد چه کادویی به آقای آکواریوم میدهد.اما نه تنها کادویی در کار نبود بلکه دیدم که آقای آکواریوم یک گوشه خونین و زخمی جان به جان آفرین تسلیم کرده. باشد که از محنت زندگی دنیا برهد... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

نقش ...

یکی از کارهایی که در دوره دبستان خیلی عاشقش بودم و میخواستم سرنوشتم را به دست آن رقم بزنم بازیگری بود ، هرکاری میکردم تا بتوانم قدم به قدم مسیر تعالی ام را بسازم. از اولین قدمهای روبه جلویم  تمرین در خانه بود وقتی که پدر و مادر نبودند و تنها میشدم  میرفتم روبروی آینه ، انگشتهایم را شکل تفنگ میکردم  و به سبک فیلمهای مافیایی ایتالیایی آن زمان با  ته صدایی خسته و گرفته میگفتم ، "آلفردو بکشش .. کیو کیو کیو ..." ( واقعا نمیدانم چرا آن زمان ها صدای شلیکها به "کیو Q " ترجمه میشد. ) یادم می آید در همان دوران دبستان قرار بود به مناسبت پایان سال تحصیلی جشنی بگیرند ، والدین هم شرکت کنند اول کارنامه ها را بدهند به بچه ها و سرود بخوانند و در آخرهم تئاتری اجرا کنند. جزو اولین کسانی بودم که در تئاتر ثبت نام کردم . به من نقش گرگ دادند که در یک قسمت تئاتر قرار بود به سمت یکی از بچه ها که خرگوش بود حمله کنم مقداری الکی کتکش بزنم و چند جمله ای هم برای بقیه حیوانات رجز بخوانم. امکانات آن زمان خیلی محدود بود و به هرکدام فقط یک کلاه  شکل حیوانمان داده بودند. خرگوش باید فقط دوتا گوش روی سرش میبست، اسب یک کلاه شکل سر اسب داشت. من هم یک کلاه پشمی شکل گرگ (که خیلی برایم گشاد بود) باید سرمیکردم. اما با این حال ذوق باورنکردنی برای اینکار داشتم.  پس از چند هفته تمرین به مرحله اجرا رسیدیم. روز جشن کل دانش آموزان با خانواده هایشان نشسته بودند تا تئاتر ببینند. مربی تئاتر با دختر کوچکش گوشه صحنه ایستاده بود وسطهای نمایش نوبت من که شد کلاه گشاد گرگ را گذاشتم روی سرم  و رفتم روی صحنه ، جمعیت را که دیدم هول کردم ، پایم به سیمی روی صحنه گیر کرد و تلوتلو خوردم و کلاه گشاد آمد پایین روی چشمهایم . جلوی زمین خوردنم را گرفتم ولی چیزی نمیدیدم و سعیم هم برای بالابردن کلاه بیفایده بود. چون زمان زیادی معطل شده بود مربی تئاتر از همانجا داد زد "گرگ برو دیگه". با این دادش هول تر شدم ، کلا همه دیالوگهایم را یادم رفت و برای اینکه حداقل نمایش خراب نشود با همان چشمان بسته به سمت خرگوش دویدم و تا میخورد زدمش. جای هر دیالوگی که یادم رفته بود یکی محکمتر میزدم. انگار یکجورهایی ته دلم حس میکردم محکم زدنم میتواند کمبود دیالوگ را جبران کند. بعد از اینکه خرگوش را حسابی زدم با همان چشمان بسته از آنطرف صحنه بیرون دویدم کلاهم را برداشتم و رفتم پشت جمعیت. میدانستم خراب کرده ام اما نمیدانستم چقدر. ادامه نمایش را هم نماندم و رفتم خانه مان و همانجا بود که فهمیدم  بازیگری در خون من نیست. همانجا هم بیخیالش شدم.  بعضی وقتها باید بیخیال علاقه مندی ها شد. علاقه مندیهایی که یک عمر دوستش داریم و وقتی تستش میکنیم میبینیم استعداش را نداریم. نباید هم برایش غصه خورد. چون اگر استعداد اینکار را نداشته ایم پس حتما استعدادهای دیگری داریم . مثلا شاید من نتوانم نقش گرگ را بازی کنم ولی حتما میتوانم در مورد نقش گرگ داستان بنویسم ...


پ ن : تا آخر تابستان آن سال اطراف مدرسه نرفتم و با هیچکدام از همکلاسیها هم روبرو نشدم. فقط یکبار یکی از دوستانم را دیدم که میگفت : " یادت هست چقدر اون خرگوشه رو زدی؟ اون خرگوش نبود که میزدیش. داشتی دخترکوچیک مربی تئاتر رو میزدی... "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

کره بادام زمینی ...

یادم نمی آید در دوران مدرسه هیچوقت خودم کیفم را مرتب کرده  باشم . همیشه خواهرم نیم ساعت قبل از رفتنم میرفت سراغ کمدم و کتابهای آن روز را به همراه یک خوراکی داخل کیفم میگذاشت. خودم هیچوقت برنامه درسی ام را حفظ نبودم، اما خواهرم همیشه برنامه ام را حفظ بود. حتی امتحانات و کوئیزها را هم یادآوری میکرد. خیلی حس خوبی است که خواهری داشته باشی که صبح زود از خواب بیدارت کند کیفت را همراه یک صبحانه دستت بدهد و راهیت کند بروی مدرسه . این از آن آرزوهاییست که تمام پسرها دارند. دوران دانشگاه که رسید کلا نه کیف داشتیم نه کتاب و جزوه ، دست خالی میرفتیم سر کلاس و آخر ترم هم جزوه ی جزوه نویسان را کپی میکردیم. حالا هم که صبحانه را سرکار میخورم ، بازهم فاطمه از قبل آماده اش کرده است. فرقی ندارد ، قبلا آن فاطمه اینکار را میکرد حالا این فاطمه . این هم خیلی حس خوبیست که صبح از خواب بیدار بشوی و ببینی کنار یخچال صبحانه ات همراه کمی نان ، یک عدد سیب و مقداری عشق آماده منتظر است تا با عجله توی کیفت جاسازشان کنی بدون اینکه بدانی قسمت امروزت چه نوع صبحانه ایست. اتفاقا  یکی از سوپرایزهای خوب هر روزم همین شده است. در کیف را که باز میکنم شروع میکنم به حدس زدن ، بعضی وقتها بوی کره بادام زمینی می آید ولی حلوا رویت میشود ، بعضی وقتها هم مثل امروز ، توقع پنیر دارم ولی نوتلا یافت میشود. این یکی از آن لذتهای کوچکیست که میتواند از صبح زود ، یک روز خوب برای آدم بسازد ...  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

چه کسی پنیر مرا جابجا کرد ...

ظرفهای یخچال خانه ما مثل تخم مرغ شانسی میمانند،یا همه شان شبیه هم هستند یا جایشان جابجا شده، اصلا نمیتوانی حدس بزنی داخلش چیست،ظرف پنیر را که باز کنی سیب زمینی پخته میبینی،توی ظرف یکبارمصرف ماست ترشیست و توی شیشه آبلیمو روغن . البته ده تا ظرف کوچک مستطیل شکل رنگارنگ هم هست که داخلش میتواند پیاز نصفه مانده دیشب،ترب،ارده شیره،پیازداغ،مربا،الویه،سالاد یا هرچیز دیگری باشد. برای همین هم هیچوقت 

 نمیشود ندیده یک ظرف را برداشت،چون محتویاتش بسته به شانس هرچیزی ممکن است باشد .به شخصه چندبار از همین ظرفهای کوچک را برای صبحانه برده ام سرکار،ولی با کمال تعجب دیده ام که شانسم پوچ بوده. (خانم میگوید وقتی هرچیزی میخوری  برای فرار از شستن ،ظرف خالیش را  دوباره میگذاری توی یخچال،باید هم شانست پوچ بیاید ) یکبار هم پنیری را برای صبحانه فردا ، داخل یکی از همین ظرفهای کوچک مستطیلی رنگارنگ، گوشه منتها الیه سمت راست یخچال گذاشتم و فردا صبح زود( در حالیکه هنوز خواب بودم و فقط نصف یکی از چشمهایم باز میشد) باعجله برداشتمش و بردمش سرکار. آنجا وقتی خواستم استارت یک صبحانه عالی و روزی پر از نشاط را بزنم،معجزه ای دیدم ، ظرف پنیرم پر از پیازداغ بود، شکم گشنه هم که این چیزها حالیش نیست،جایتان خالی صبحانه معجونی از نان و پیازداغ و چای شیرین نوش جان کردم. (البته ناگفته نماند به پیازداغش نمک هم میزدم که حداقل یک مزه ای بدهد)

همه اینها را گفتم که بگویم وضعیت این مملکت هم مثل یخچال خانه ماست. هیچ کسی سر جایش نیست،دست روی مدیر آی تی میگذاری میبینی لیسانسش ادبیات است،قاضی مهندسی کشاورزی خوانده، ورزشکارمان قبلا شاطر بوده و دانشجویمان همه چیز جسته به جز آنچیزی که باید. البته جالب اینجاست که همه معتقدند دقیقا برای همین شغل زاده شده اند و فلک تقدیرشان را همین بنا نهاده است.

خیلی وقت ها در این مملکت نتیجه کار یک طور دیگری میشود و همه اش فکر میکنیم چرا!!! جوابش دقیقا در همین جابجاییهاست. اینطوری است که آن طوری ها میشود ...


پ ن : از وقتی خانم این مطلب را خوانده ، مسئولیت ظرفهای مستطیل شکل رنگارنگ یخچال بر عهده من شده است...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

مهربانتر ...

اگر ارزن علاقه ای به ادبیات دارید و اگر معلم دبیرستانتان از آنهایی نبوده که وقتی شاعر میگفت "دلم تریاک میخواهد،ویک جام پر از ودکا" تریاک و ودکا را استعاره از رسیدن به قرب الهی معنی میکرد،احتمالا یادتان هست که یک عنصر ادبی داشتیم به نام جان بخشی به اشیا. درست است که از زمانی که شیمی میخواندید از همه عنصرها بدتان می آمده ولی این عنصر ادبی اتفاقا خیلی جالب هم هست.تا حالا شده دقیق گوش کنید ببینید همین اشیای دوروبرتان چه میگویند؟ مثلا همین پتو، همیشه دارد روی تخت استراحت میکند،وقتی صبح کله سحر پامیشوی بروی سرکار به همین پتو حسودی میکنی  دوست داشتی تو میخوابیدی و پتو میرفت سرکار،آنموقع است که با نیشخندی میگوید "ای بدبخت فلک زده".یا مثلا صندلی های رستوران ها و کافه ها که شب تا صبح روی میز وارونه هستند و پایه هایشان درهوا معلق شده (اینها در دسته خفاشها جا میگیرند که وارونه آویزانند) وقتی صبح صافشان کنید میگویند "داداش بخدا کله گیجه گرفتم یه چای نبات بیار واسم". یا مثلا همین گوشیها،که شده یار گرمابه و گلستان و ایضا منشی و دستیار خصوصی و حسابدارما. آنموقعهایی هم که صبحها مارا از خواب بیدار میکند نقش مامان را دارد. (البته تفاوتش اینست که مامان را نمیشود mute کرد،اگر هم درین راستا اقدامی کنید خودتان mute خواهید شد) همینها فکر میکنید خوشحالند که هر دو دقیقه یکبار از استراحت درشان بیاورید و با نوک انگشت به صورتشان بکوبید؟ 

هرکدام ازینها چه ها که نمیگویند،اما تعجبم در این است که اینها اگر قرار باشد آن دنیا شهادت بدهند چه خواهند گفت؟ مثلا گوشی می آید جلو و میگوید او هرروز هزار دفعه بیخود و بیجهت انگشت به من میکوبید. یا صندلی میگوید او هرشب مرا  تا صبح وارونه رها میکرد. یا جوراب میگوید او از بس مرا نشست سرطان پوست گرفتم.یا پاکت ساندیس میگوید او از بس مرا غیراصولی باز کرد (که از آنجایی که گفته بودند نبود) دچار سوراخ شدگی شدید شدم. یا شارژر میگوید او از بس مرا به گوشیهای مختلف زد که آمپرشان با من یکی نبود ،دچار اختلال روانی خیانت غیرمختار شدم. یا کلیپس میگوید از بس مرا بالای کله اش میبست و هی به جاهای مختلف گیر میکردم،ضربه مغزی شدم.

یا لپتاپ و مودم میگویند از بس هرشب دانلود رایگان زد یک شب خواب خوش نداشتیم.یا وزنه های بدنسازی میگویند از بس داداچ ها مارا اشتباه زدند نفهمیدیم دستورالعملمان اصلا چه بود.

اگر واقعا قرار است اینطوری شهادت بدهند باید تصمیم بگیریم با اشیا مهربانتر باشیم...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

ضرب الم...

ضرب المثلهایی که ما الان استفاده میکنیم از یک داستانهایی آمده که خیلیهایش را نمیدانیم و اصلا هم برایمان مهم نیست که بدانیم... معمول این ضرب المثلها هم اینطور است که خودش ربطی به موضوعش ( که دارد به آن استدلال میکند ) ندارد. مثلا همین "دم خروس را باور کنم یا قسم حضرت عباس را" اگر داستانش را ندانی فکر میکنی سازنده اش همان رابطیست که شقیقه را هم ربط میدهد. ولی داستانش را میخوانی تازه با خودت میگویی هاااااان ، پس اینطوری بوده !!! ( البته بازهم همان تفکر در ذهن میماند که این رابطه یه یک رابط شقیقه ایست ... ) کلا میشود گفت نود درصد ضرب المثلهایمان اینطوری است ... اما این فقط مخصوص گذشته نیست ... حالا هنوز هم ساختن ضرب المثل تمام نشده و چندین سال بعد جملاتی بی معنی از این دوران میماند که بر چیزهای بی معنی تری دلالت دارد، به همین دلیل مناسب دانستم چند مورد مستعد ضرب المثل شدن را بیاورم که اگرخواستید استفاده کنید...

1- زیرآبی میرفت خفه شد

دلالت بر کسی دارد که مخفیانه در جمع است و دیگران را می پاید ولی یکدفعه لو میرود...

2- فلانی بلاک روزگاره

یعنی روزگار اونو به حساب نمیاره و اوضاع زندگیش خوب نیست

3- کله ش تو کِلَشه

دلالت بر کسی دارد که آنقدر در مشغولیت خود عمیق شده که متوجه اطرافش نیست

4- واسه خودش ملکه ای شده تو اینستا

به کسی میگویند که یکدفعه هوادار و خواهان زیادی پیدا کرده و خودش را میگیرد

5- ریپورت شده ملته

به کسی میگویند که هرجا میرود بیرونش میکنند



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

پیچ ...

تا مدتهای مدیدی فکر میکردم فقط باباهای ایرانی هستند که همیشه وقتی وسایل برقی خانه را تعمیر میکنند، چندتاپیچ و سیم زیاد می آورند. ولی بعدها تجربه ثابت کرد که هرکس هرچیزی تعمیر کند همین وضع است. تعمیر کاری میشناختم که کارش تلویزیون بود. مهم نبود چندبار یک تلویزیون را تعمیر کرده،همیشه دو تا پیچ میداد میگفت اینهایش اضافه بوده. یکبارهم که ماشین را بردم تعمیرگاه اوستای مکانیک دوتا شیلنگ بیست سانتی مشکی رنگ داد گفت اینها را اضافه داشت نگهش دار به درد میخورد. حتی یادم است یکبار زانوی شلوارم سوراخ شده بود، دادم خیاط رفویش کند ،کارش،که تمام شد یک تکه پارچه رول شده داد گفت این اضافیش بود بعدا بکار می آید.آخر مگر شلوار هم اضافه می آورد؟(البته بعدا فهمیدم که یک پاچه شلوارم پنج سانت ازآن یکی کوتاهتر شده!!!) این ماموران شهرداری هم که سوراخهای خیابان را پر میکنند آسفالت اضافه می آورند همانجا کنار سوراخ پرشده سرعت گیر میزنند،اصلا یکطوری میشود که نگو. تا دیروز توی سوراخ می افتادی،الان از رویش میپری. یکی هم بود که پشت بامش خراب شده بود قیروگونی کرد،اضافه آورد همان بالا سرعتگیرش کرد.حتی پزشکها هم موقع تعمیر آدمیزاد آپاندیس را اضافه آورده اند. نمیدانم اینها واقعا اضافیست یا تعمیرکاران کلهم نمیتوانند فلسفه فکری سازنده دستگاه را پیدا کنند...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

نتیجه...

هرچه فکر میکنم میبینم این دنیای ما به صورت غیرقابل قبولی نتیجه گراست،یعنی برای هر امری مهم نیست که در طول رسیدن به هدف چه کرده اید،مهم فقط اینست که به هدف رسیده اید یا نه. مثلا کسی کاری ندارد که رییس یک شرکت بزرگ در مسیری که شرکتش را بهترین شرکت دنیا کرده،چند بخت برگشته را با بیرحمی اخراج کرده یا حق چند بیچاره را خورده است ،مهم اینست که شرکتش بهترین شد، یا مثلا کسی که همه تحصیلاتش صرفا پولی بوده با کسی که تحصیلاتش در بهترین دانشگاه دولتی بوده فرقی ندارد،و اصلا برای کسی مهم نیست که یکیشان بدترین سختیهای درسی و علمی را گذرانده ولی آن یکی فقط سرش روی بالش پولهایش بوده است. این نتیجه گرایی آنجایی بدتر میشود که همه تلاشهای مسیر زندگی نادیده گرفته میشوند. مثلا کاری ندارند که یک عمر جان کنده اید و کار کرده اید،اگر فلان مقدار اندازه فلان فامیل سرمایه نداشته باشید یعنی عمرتان را به بیکارگی گذرانده اید. فقط وضع حالتان مهم است،گذشته با هرچه کرده اید مهم نیست، برای همینست که دزدها راحت میتوانند خیر و نیکوکار و بی چشم و روها راحت میتوانند نماینده مردم باشند.

 ازطرفی یکجورهایی میشود گفت این نتیجه گرایی در دستگاه خدا هم هست،مثلا یک عمر مثل پشه ای که در لیوان چای افتاده در گناه غوطه ورید (البته نه حق الناس) بعد میگویند همانا آگاه باشید که اگر این دعا را بخوانید همه گناهانتان را میشورد و میبرد بسان قابلمه ماکارونی که از روغن ها شسته میشود. یا اگر یک عمر حمایت مستضعفان را بکنید با تار مویی در فیهاخالدون جهنم فرو میروید. اینجاست که با خودم فکر میکنم یا درک من از  دنیا بد است یا عادتمان داده اند که بددرک باشیم...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی