هرچه فکر میکنم میبینم این دنیای ما به صورت غیرقابل قبولی نتیجه گراست،یعنی برای هر امری مهم نیست که در طول رسیدن به هدف چه کرده اید،مهم فقط اینست که به هدف رسیده اید یا نه. مثلا کسی کاری ندارد که رییس یک شرکت بزرگ در مسیری که شرکتش را بهترین شرکت دنیا کرده،چند بخت برگشته را با بیرحمی اخراج کرده یا حق چند بیچاره را خورده است ،مهم اینست که شرکتش بهترین شد، یا مثلا کسی که همه تحصیلاتش صرفا پولی بوده با کسی که تحصیلاتش در بهترین دانشگاه دولتی بوده فرقی ندارد،و اصلا برای کسی مهم نیست که یکیشان بدترین سختیهای درسی و علمی را گذرانده ولی آن یکی فقط سرش روی بالش پولهایش بوده است. این نتیجه گرایی آنجایی بدتر میشود که همه تلاشهای مسیر زندگی نادیده گرفته میشوند. مثلا کاری ندارند که یک عمر جان کنده اید و کار کرده اید،اگر فلان مقدار اندازه فلان فامیل سرمایه نداشته باشید یعنی عمرتان را به بیکارگی گذرانده اید. فقط وضع حالتان مهم است،گذشته با هرچه کرده اید مهم نیست، برای همینست که دزدها راحت میتوانند خیر و نیکوکار و بی چشم و روها راحت میتوانند نماینده مردم باشند.
ازطرفی یکجورهایی میشود گفت این نتیجه گرایی در دستگاه خدا هم هست،مثلا یک عمر مثل پشه ای که در لیوان چای افتاده در گناه غوطه ورید (البته نه حق الناس) بعد میگویند همانا آگاه باشید که اگر این دعا را بخوانید همه گناهانتان را میشورد و میبرد بسان قابلمه ماکارونی که از روغن ها شسته میشود. یا اگر یک عمر حمایت مستضعفان را بکنید با تار مویی در فیهاخالدون جهنم فرو میروید. اینجاست که با خودم فکر میکنم یا درک من از دنیا بد است یا عادتمان داده اند که بددرک باشیم...