وبلاگ شخصی حسین حسینی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

مکاشفات سی سالگی - مکاشفه سوم : نیلوفر آبی بساز ...

 

حوالی سی سالگی دقیقا همانجایی است که میخواهی همه چیز ثابت شود و تکان نخورد ، میخواهی زمان در همان حالت بایستد و جلوتر نرود ، میخواهی خدا توی همین حالتی که هستی به کل زندگی ات تافت بزند تا هیچ چیز تغییر نکند. چون اینجایی که هستی اوج زیبایی و تواناییست. چون بعدش میشود سراشیبی سقوط...
 بعد از آن دیگر همه چیز رو به فرسودگی میگذارد. خودت که شروع میکنی به تمام شدن هیچ همه اطرافیان و احوالاتت شروع میکنند به تغییر. پدر مادرها پیر میشوند ، پدربزرگ ها و مادربزرگها پیرتر . حتی بچه های کوچک شیرین بزرگ میشوند. و تو انگار وسط یک چرخ و فلک ایستاده ای و تمام اینها دورت میچرخند و با سرعت رو به انتهایشان میروند. و تو حتی نمیتوانی برای یک لحظه هم که شده دستت را دراز کنی و آن ترمز لعنتی این  چرخ گردون را بکشی تا لحظه ای فقط لحظه ای بتوانی هضم کنی که چه اتفاقی برای آدمهای زندگیت دارد می افتد.  و البته خودت ( که فکر میکنی از همه این چرخیدن ها جدا هستی ) دوقسمت میشوی... یکی روحت که هنوز در همان حوالی بیست مانده و نمیتواند قبول کند که این فاصله ده ساله رویایی بین بیست و سی چقدر سریع رفته و حالا باید مثل آدم بزرگها رفتار کند... یک قسمت هم میشود جسمت که انرژی اش دارد تمام میشود و اگر زودتر به دادش نرسی در همین نزدیکیهاست که میبینی افقی شده ای ... 
درست است که همیشه گفته اند دل باید جوان باشد، ولی اگر دل جوانت پارکور یا بانجی جامپینگ خواست چه؟ اگر صعود به قله دماوند خواست چه؟ پس باید دستی جنباند ، باید حداقل کاری کرد که این فرسودگی ده سالی عقب بیفتد. شاید یک برنامه منظم ورزشی جواب باشد. یا برای بعضیها شاید چند تا عمل زیبایی. شاید هم یک برنامه منظم مثبت اندیشی . دقیقا از همین هایی که وسط مردابی از بلایا و افتضاحات گیر افتاده ای و هی با خودت میگویی " به به عجب جایی، عجب منظره ای ، عجب بوی دل انگیزی، در چه عسلی دارم فرو میروم". شاید حماقت بنظر برسد ولی مگر کار دیگری هم میتوانی بکنی؟ مجبوری یا زودتر در مردابت غرق شوی یا اینکه چشمانت را ببندی و در خیالت از مردابت دریاچه پر از نیلوفر آبی بسازی... 
بنظر من که اگر در ذهنت نیلوفر آبی ساختی ، وقتیکه گوشه چشمت را باز کنی تا به مردابت نگاهی بیندازی میبینی خدا چندتایی نیلوفر آبی کنارت گذاشته . هرچه باشد این مرداب با نیلوفر آبی قشنگتر میشود...

.
#سی
#سی_سالگی
#تراوشات_ذهنی_یک_مهندس_اهل_دل
.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

مکاشفات سی سالگی - مکاشفه دوم : مواظب باش زودپزت منفجر نشود ...

 

وقتی که نزدیکیهای سی میشوی مغزت پر می‌شود از فکرهای عجیب و غریب  و ترسناک. این فکرها مثل خوره به جانت می افتند وشبانه روز توی سرت رژه میروند. مثل زود پزی که  پرش کرده باشی از گوشتهای گندیده و گذاشته باشی اش روی اجاق تا حسابی پخته شود. وای به وقتی که سوپاپش کار نکند، هر لحظه ممکن است بترکد و زندگی ات را به فنا دهد. مغز هم اگر از این فکرهای "علف هرزی"  خالی نشود ممکن است بترکد از فشار، آن وقت حتی رستم هم باشد کمر خم میکند. معمولا اولین فکر عجیب و غریبی که روی مغز آدم چنگ میکشد این است که نکند تا حالا زندگی نکرده ام! نکند کارهایی بوده که تا قبل سی باید میکردم و حتی سراغش هم نرفتم! نکند دیگر دیر شده ! 
یک روز که نزدیک بود زودپزم منفجر شود،یک کاغذ و قلم آوردم و لیست کردم کارهایی که باید تا قبل سی میکردم : 
اول- سفر به جاهای ناشناخته ایران
دوم - سفر به خارج از کشور 
سوم- یاد گرفتن موسیقی
چهارم- ادامه دادن جودو 
پنجم- ... حدود سی مورد نوشتم و نشستم به نگاه کردن. فقط پنج موردش را انجام داده بودم. این از آن زمانهای به شدت بد بود. وقتی لیستت پر میشود از تیکهای نخورده فقط باید بنشینی و نگاهش کنی. بعضی مواردی هست که دیگر نه میتوانی انجامش دهی نه میتوانی حذفش کنی. دلت میسوزد برای آن زمانهایی که وقتش بود و حواست نبود. یا وقتش بود ولی روزگار طوری دست و پایت را بسته بود که مثل مورچه افتاده در سطل ماست نمیتوانستی حتی تکان هم بخوری. تنها کاری که میشد کرد را باید میکردم. لیستم را پاره کردم. سی سال قبل را ریختم دور و فقط پنج سال به خودم فرصت دادم. لیست جدیدی نوشتم برای سی و پنج سالگی و از ناخودآگاهم قول گرفتم همیشه این لیست یادش باشد و هرازچندگاهی برای رسیدن به آنها سیخونکم بزند. به نظرم این تنها راه ممکن است ، واقعا کار دیگری میشد کرد؟
.
#سی
#سی_سالگی
#تراوشات_ذهنی_یک_مهندس_اهل_دل
.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

مکاشفات سی سالگی - مکاشفه اول : نوشابه ات را هدر نده ...

 

 

میگویند سی سالگی بحران دارد. ولی چیزی که من فهمیدم بحران نیست. مجموعه ای از حالات بد است. از تقریبا بیست و نه سالگی هم شروع میشود. یعنی از وقتی حس میکنی زندگی حواست را پرت کرده و بدون اینکه متوجه شوی، شوخی شوخی سنت را زیاد کرده... درست است که عمر دست خداست ولی وقتی به سی میرسی حس میکنی که نصف راه را رفته ای. انگار خط زندگی ات دقیقا از وسط نصف شده باشد. وقتی آن نصفه را که گذرانده ای میبینی ( که چقدر با عجله دنبال این بودی که بزرگ شوی و برسی به اینجا که هستی ) به حال خودت افسوس میخوری. آخر بزرگ شدن چه فایده ای داشت؟! مگر همان بچه بودن ، نوجوان بودن برای کیف کردن کافی نبود؟! زندگی دقیقا مثل یک پیتزای مخلوط خوشمزه است که میخواهی هرچه زودتر همه اش را بخوری ،نصفش را تند تند و با عجله میخوری ولی وقتی فقط نصف دیگرش برایت ماند به خودت می آیی که ای وای این خوشمزه دارد تمام میشود. حالا شروع میکنی به آهسته خوردن و سعی میکنی تمام لذتهای مادی و معنوی را از هر تکه اش حس کنی. و البته که نوشابه ات هم نصف شده است.  خیلی وقتها این نوشابه مهمتر از خود پیتزا میشود. مگر میشود پیتزا را بدون نوشابه خورد؟ اصلا مگر مزه میدهد؟ بنظر منکه دوسوم لذت پیتزا در نوشابه نهفته است. حالا فرقی نمیکند که مشکی است یا زرد یا اصلا دلستر است یا هر چی ... مهم این است که حتما باید باشد. توی زندگی هم امید و آرزوهایمان همان نوشابه اند. اگر نباشند که زندگی مزه نمیدهد. ولی اگر نوشابه ات را زودتر تمام کرده باشی ، اگر دست از آرزوهایت کشیده باشی وقتی به این نصفه راه میرسی باقی اش برایت بیمزه و خشک و خالی میشود. یکجورهایی حس میکنم انگار همین آرزوهاست که روی پا نگهم داشته است...
.
#سی
#سی_سالگی

#مکاشفات_سی_سالگی
#تراوشات_ذهنی_یک_مهندس_اهل_دل
.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی