چون مهمترین خصوصیتش این بود که هرکای که از او میخواستی میگفت به من چه ، از کارهای گروهی زیاد خوشش نمی آمد و حاضر هم نبود برای کسی یا برای جمعی که داخلش است کاری بکند ، در کل اگر کاری برایش سودی نداشت نمیکرد.همیشه فکر میکردم که این رفتارش بالاخره جایی به ضررش تمام میشود و همیشه هم منتظراین بودم که ببینم جایی شکست خورده و متصلش کنم به اینکه آدمِ به من چه بود . ولی عجیب بود که هیچ وقت در کاری نماند ، درسش تمام شد ، ارشد هم تمام کرد ، سر کار هم رفت ، دل چند دختر هم بدست آورد و پسشان داد و هیچوقت به خاطر اینکه کاری برای دیگران نمیکرد متضرر نشد . و من هم همچنان در تعجب بودم که چطور میتوان کمکی به مردم نکرد و بیخیال آنها و دنیایشان و مشکلاتشان بود و باز هم پیشرفت کرد؟
چند روزی پیش دوستی کاری از من خواست و صرفا جهت اینکه حال و حوصله اش را نداشتم گفتم به من چه! ناگهان مثل اینکه کیسه کیسه قند خورده باشم آنچنان احساس شعف و از خود راضی بودن و قدرتی نمودم که اگر همان لحظه یک انتگرال سه گانه هندسی با متغیرهای مختلط را میدادید به من پیدا کردن جوابش سه سوت بیشتر طول نمیکشید. به نتیجه جالبی رسیدم ، هرچند که همکاری و کار گروهی از اصول است و کمک به همنوعان و بشر دوستی و فلان و فلان بسیار مهمند ولی قدرتی که در پس به من چه گفتن هست را هیچ چیز ندارد آنچنان قدرتی که میتوانید هرکاری بکنید . شاید هم به همین دلیل باشد که اکثر دیکتاتوران توانسته اند تا این حد قدرتمند شوند و ضمام امور را یک تنه بدست گیرند و آخ نگویند . موردی که میخواهم امتحان بکنم این است که آیا میتوان برای حفظ این قدرت و همزمان انجام کار گروهی به صورت زیر عمل کرد یا نه؟
در جواب دوستی که کاری از ما میخواهد سریعا با قدرت تمام بگویم به من چه ! و در همان لحظات اولیه ای که او در شوک این جواب سرراست است و هنوز نتوانسته هضم کند که من الان شوخی کرده ام یا کاملا جدی بوده ام با جدیت تمام بگویم ولی چون تویی باشد !
فکر کنم این راه حل هر دو نیاز را برطرف نماید
,