ماها کلا عادت داریم وقتی که یک چیزی یادگرفتیم و پیش خودمان حس کردیم که مثلا حرفه ای شده ایم دیگر ادامه اش نمی دهیم . میبوسیم میگذاریم کنار . خیلی چیزها هست که این بلا به سرش می آید، از حساب کتاب ریاضی گرفته که فکر میکنیم چون بلدیم دیگر نباید ذهنی حساب کرد و ماشین حساب را برای اینجاها ساخته اند ، تا ورزش و هنر و خلاصه همه چیز . ولی اینجا دقیقا همان نقطه ایست که روزگار یک خنده شیطانی به سبک یوهاهاهاها در جهت مسخره کردنمان میکند و ذهن همیشه فعال و همراهمان هم که همیشه معادلات چندمجهولی و دیوان سعدی را حفظ میکرد ، شروع میکند لحظه به لحظه خنگ تر شدن و حافظه اش را میکند به اندازه یک فلاپی ...! بعدا که برمیگردیم و میخواهیم همان کار را با افتخار تمام و نشان دادن حرفه ای بودن به رخ کسی بکشیم به اندازه فقط چند کیلوبایت از این فلاپی درمی آید و تحویل ما میشود ...

این را وقتی فهمیدم که خواستم چند بیت از شاهنامه را مثل قدیمها روان بخوانم و کیفش را ببرم ، هرکاری کردم دیدم نمیشود ، ترسیدم رفتم سراغ خواندن یک شعری که همیشه فکر میکردم بلدم ، آن هم نشد ، بیشتر ترسیدم رفتم سراغ بازی شاهزاده ایرانی که قبلا به چه سرعتی مرحله هایش را میرفتم،دیدم این هم نمیشود. حالا هم میترسم که کارهای فراموش شده را تکرار کنم هم میترسم که بگذارم همینطور فراموش شوند،چیزی که الآن ذهنم را مشغول کرده اینست که آن چند سال تمرینات جودو و رزمی کاری که قبل از دانشگاه رفته بودم و همیشه هم برای دعوا رویش حساب میکردم هم جزء همین هاییست که فقط چند کیلو بایت خاطراتش برایم مانده است یا نه؟....


,,