وقتی دانشجو بودم همیشه استادم را موقع طراحی سوالات طوری تصور میکردم که پشت میز نشسته و ده جلد کتاب قطور دورش چیده و یکی یکی با عصبانیت آنها را باز میکند ،یادداشت هایی مینویسد و گاهی هم یک لحظه فکر کوتاهی میکند و یکی از یادداشتهای قبلیش را مچاله میکند و دور می اندازد. بعد شش ساعت وقتی خفن ترین و خشن ترین و وحشتناکترین سوالهای عمرش را در آورد ریشخندی میزند و به دوربین نگاه میکند و با صدای دوبله هیوولا میگوید:یوهاهاهاها!!!! البته بعضی استادهایم واقعا اینطوری بودند،سر جلسه امتحان هنوز صدای یوهاهاهایشان از توی سوالات می آمد. فیزیک بدتر از بقیه بود، از یک طرف صدای یوهاهاهای استاد می آمد از آنطرف صدای یوهاهاهاهای نیوتون. ریاضی که مثل کنسرت بود، یک صفحه پر سوال و فرمول بود و همه دانشمندا باهم گروهی میخندیدند... آنهم چه خنده هایی ؟ از جنس انتگرال و کوتانژانت. تا حالا کسی به شکل کوتانژانتی بهتان خندیده؟؟؟؟
بعد از گذشت آنروزها و آن تصورها امروز که داشتم برای دانشجوهایم سوال طرح میکردم یاد همه اینها افتادم،چه تصورات مبهمی بود.در واقع من نه تنها پشت میز ننشسته ام که روی مبل لم داده ام و به جای آنهمه کتاب قطور( با سوالات وحشتناک) فقط چند ورقه نمونه سوال امتحان( با سوالات وحشتناک) دستم است. دلم خواست حداقل خنده هیوولایی دیگر باشد.یکی دوبار هم امتحانش کردم که با نگاه معنادار خانمم روبرو شدم و همانجا به حالت mute خودم بازگشتم. هرچه کردم دیدم ازآنهایی نیستم که دانشجوی مملکت را زجر دهم. آخر میدانید؟دانشجو موجود نحیفی است که باید غذای دانشگاه را بخورد و سالم بماند تا بتواند شب تا صبح بیدار باشد و نمره اش را از 8 به 9 برساند و بعدش هم التماس یک نمره را پیش استادی که کوتانژانتی میخندد ،بکند...