وبلاگ شخصی حسین حسینی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

بوندسلیگا ...

وقتی که سر آدم شلوغ میشود یا اینکه کارهایی برایش پیش می آید که دوستش ندارد ، هورمونی داخل مغز ترشح میشود به نام " هورمون ولش کن " که با نام " هورمون بیخیال " هم شناخته میشود . این هورمون از آن موردهاییست که باعث 99 درصد تنبلی ها و بیخیالی ها و ندانم کاری ها میشود . متاسفانه درمان خاصی هم ندارد مگر اینکه " هورمون مجبوری ِ " آدم اونقدر زیاد باشدکه بتواند با این "ولش کن" مقابله کند . البته نباید نقش هورمون های " برو بابا " و " حالش نیست " و " باشه تا بعد " را هم فراموش کرد چرا که فقط هورمون " مجبوری " هست که باید همه را کنترل کند ! این مقابله بستگی دارد به اینکه چه کسی باعث تحریک این هورمون " مجبوری " میشود! طلبکاری که سرماه چک دارد ؟ بانکی که سر ماه قسط میخواهد ؟ والدینی که تا ساعت 11 ظهر باید اینکار را برایشان تمام کرده باشی ؟ همسری که تا عصر بیشتر زمان برآورده شدن خواسته اش را نداده است؟ مدیرپروژه که میخواهد هرچه زودتر پروژه اش تمام شود ؟ استادی که پسفردا میخواهد امتحان بگیرد ؟ یا خود آدم که از ته دل دوست دارد کاری را انجام دهد ! اگر به جای کامپیوتر پزشکی خوانده بودم این میشد موضوع تحقیقاتم تا ماده ای ترجیحا کپسولی (تزریقی طرفدار پیدا نمیکند)  ابداع کنم که خودبخود " هورمون مجبوری " را بالا ببرد بچسباند به سقف برای همیشه ، آنوقت میشد که یک طرح جامع " واکسیناسیونِ کپسولی ِ همت " راه می انداختند تا همت ملی برود بالا و پیشرفت کنیم در حد بوندسلیگا ! اگر هم به جای نرم افزار هوش مصنوعی یا معماری خوانده بودم یک قطعه الکترونیکی ابداع میکردم که کار گذاشته شود کف دست (معمولش اینست پشت گردن کار میگزارند ولی فکر کنید گرم شود و بخواهد خنک شود ، آنوقت خانم ها چه کنند؟یا اینکه از کسی پس گردنی بخورید و خراب شود حتی دم دست هم نیست که بتوان راحت عوضش کرد یا از کار انداختش ! ) بعد یک طرح " کارگذاری کیت های الکترونیکیِ همت داخل بدن " راه می انداختند و بازهم میرسیدیم به بوندسلیگا ! ولی حالا که نرم افزار خوانده ام فقط میتوانم نمودارهای تولید چنین طرح هایی را بکشم روی کاغذ و بنشینم نگاهشان بکنم به امید اینکه شاید متخصصی چیزی پیدایش شد و خواست همه را مجبور کند ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

بادکنک ...

این سکانس برای خیلی از ماها ممکن است اتفاق بیفتد :

بعد سالها یه دوستی رو میبینید ، همینطور که داره از دور نزدیک میشه بهتون با خودتون فکر میکنید که چقدر شکسته شده توی این چند سال ، چقدر تغییر کرده ، به هم میرسید و احوالپرسی کوتاهی میکنید ، همینکه خواستید لب باز کنید و بگویید که چقدر شکسته شده ای جمله ای میگوید که برق از سرتان میپرد : چرا اینقدر پُکیدی؟

اینجاست که آدم یادش میرود همه چیز و فقط به این فکر میکند که از کی اینقدر از بین رفته که بهش بگویند پکیده!

واینکه چرا پکیده؟چرا نگفت شکسته،نگفت داغون؟گفت پکیده؟میخواهی زودتر این دوست قدیمی را رها کنی و بروی جلوی آینه یک آهنگ از فرهاد بگذاری "میبینم صورتمو تو آینه ..."

بعد زنگ میزنی به یکی که همیشه کنارت بوده و میگویی : فلانی ! واقعا من پکیدم این 7-8 ساله؟

وجواب میشنوی که : کی توی 7-8 سال داغون نمیشه؟ 

اینجاست که آدم میفهمد درست است که خیال میکند بزرگ میشود ولی بیشتر که دقت کند میبیند که دارد تجزیه میشود ، به افکارش ، به قسمتهایی که هرکدام را میگذارد روی یک قسمت زندگی ! روی جوانی ، روی کار ! و اینجور میشود که آدم هر قسمتش که از دست برود سوراخ سوراخ میشود و بهش میگویند پکیده ! مثل بادکنک یا توپی که سوراخ شده و پکیده باشد ...


,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی