وبلاگ شخصی حسین حسینی

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

پس زمینه ذهنی ...

ما آدمها همیشه یکی را داریم که برایش درد دل کنیم ، ولی هیچوقت آن شخص ، آن کسی نیست که ما بهترین شادیهایمان را در کنارش میگذرانیم و به طور عجیبی تمایل داریم که تمام خوشیهایمان با کسان دیگری باشد. این شاید در نظر اول به چشم نیاید ولی وقتی درست حساب کنیم میبینیم که آدمها را سه دسته کرده ایم ، دسته ای که بودن یا نبودنشان فرقی نمیکند ، دسته ای که اگر جشنی ، تولدی ، تفریحی ، گردشی باشد سراغ آنها میرویم و دسته ای که اگر گرفتاری ، غم و اندوه و ناراحتی باشد دنبالشان میگردیم. و خیلی هم سعی میکنیم که این دسته ها با هم قاطی نشوند. شاید میترسیم کسی که با او ناراحتیهایمان را گفته ایم در خوشحالیها و شوخیها رازهایمان را بیرون بریزند. شاید هم هروقت به چشم آنها نگاه میکنیم پس زمینه ذهنمان حس ناراحتیها را بر میگرداند و به همین دلیل ترجیح میدهیم در خوشیها نباشند. در این بین وضع وقتی بدتر میشود که خیلیهایمان وقتی گرفتاریم سراغ یکی میرویم و کمکش را در آغوش میگیریم ولی وقتی خوشی زد زیر دلمان کلا یادمان میرود چه کسی بود و چه کاری برایمان کرد. شاید اگر امتحان کنیم آن افرادی که پس زمینه ناراحتی برایمان میسازند هم در خوشی برایمان کم نگذارند ... شاید ... 

پ ن : یکی از معمول ترین افراد دسته دوم (دسته ناراحتی ها) پدر و مادر و خانواده هستند که مشکلاتمان را آنها باید حل کنند ولی گردش و تفریح با آنها حال نمیدهد و با دوستان بیشتر خوش میگذرد ....
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

اثر نیاکان ...

وقتی که ساره همسر ابراهیم نبی نتوانست هاجر را تاب بیاورد و آنها را به دوردست فرستاد خط سیر قومی دنیا تغییر کرد. نوه او یعقوب نبی در کنعان (فلسطین) ساکن شد. وقتی برادران یوسف نیز بعد از چندین سال  توجه زیاد پدر به یوسف را تاب نیاوردند. بعد از به چاه انداختن برادر و عزیز مصر شدن یوسف ، داشتند از قحطی هلاک میشدند که خدا رحمی به آنها کرد و یوسف را به آنها شناساند و تمام بنی اسرائیل با عزت به مصر رفتند و تا یک قرن دارای احترام بودند. طبیعتا خانه هایی که رها کرده بودند در اختیار بقیه فلسطینیان قرار گرفت. پس از فوت شدن یوسف اختلافات انها بر سر جانشینی و بزرگ قوم بودن بالا گرفت و موقعیت آنها بین مصریان را از بین برد تا جایی که خشم ف عون برانگیخت و فامیلهای عزیزمصر بعد از یک قرن و نیم برده مصریان شده بودند و در حقارت بیشمار زندگی میکردند. خدا رحمی به آنها کرد و موسی آمد و با تمام داستانهایش آنها را از نیل عبور داد. آنجا بود که فکر کردند قوم برگزیده خدا هستند و سپس عزم بازپس گرفتن فلسطین کردند ، ولی ازآنجا که ناشکر بودند و فرمان خدا اطاعت نکردند دچار قهر خدا شدند و نیم قرن در بیابان سینا سرگردان ماندندو در این مسیر بارها به بت پرستی رو آوردند. یهود حتی دوری 40 روزه موسی برای دریافت تورات از خدا را تاب نیاوردند و گوساله پرست شدند . انها حاضر نشدند برای پس گرفتن کنعان بجنگند و از موسی خواستند که خودش با خدایش برود و بجنگد و بعد به انها بگوید تا وارد شهر شوند. موسی وفات کرد و یوشع بن نون توانست نوه های آنانی که از نیل عبور کرده بودند را به کنعان برساند و فلسطینیان را به جنوب لبنان براند. ستمی که آنها در سالیان کشیده بودند مانند عقده سرباز کرد و به غارت شهر اریحا پرداختند. پس از آن یهود تا چندین سال تحت حمایت قوم همسایه قدرتمندش آرام بود.شالوت حکومت مستقلی برتیشان ساخت،  داوود نبی آمد و توانستند اولین حکومت قدرتمند بر فلسطین را بسازند. سپس سلیمان نبی آمد و حکومتش قدرتمندتر شد. بیت المقدس را ساخت و صندوقچه عهد (که حاوی لوح سنگی بود که موسی تورات را برآن نوشته بود و سند دین یهود بود) را در آن قرار داد. سلیمان وفات کرد و یهود دچار اختلاف شده دو دسته شدند و سرانجام توسط حکومت بابل شکست خوردند،صندوقچه عهدشان تا ابد گم شد و کشته بسیار دادند و اسیر و برده بابلیان شدند. کوروش بزرگ که بابل را فتح کرد یهود را آزاد کرد و به فلسطین پس فرستاد ، بیت المقدس را دوباره ساختند و زیر سلطه ایران بودند. اسکندر که حمله کرد زیر سلطه روم رفتند و قدسشان خراب شد و کشته بسیار دادند و از سرزمینشان پراکنده شدند. بعد از مدتی بازگشتند و با فلسطینیان در اختلاف بودند. مسیح موعود آمد،نپذیرفتندش و با مسیحیان در تعرض بودند که فلسطین اکثرا مسیحی شد. اسلام آمد،جنگهای صلیبی رخ داد و فلسطین مسلمان شد و باقی مانده یهودیت به اطراف جهان مهاجرت کردند. اواخر قرن نوزده عده ای بزرگانشان جمع شدند و برای حکومت یهود دنبال سرزمین گشتند و فلسطین انتخاب شد. شروع به مهاجرت ازهمه جای دنیا کردند.هیتلر آمد و جنگ جهانی دوم شد و یهود را بسیار کشت و وقتی جنگ تمام شد فلسطین مستعمره انگلیس بود. انگلیس مقرر کرد فلسطین سرزمین موعود یهود است باید در اینجا جمع شوند. و از آن زمان وضع به همین منوال است. دولتی که مثل دولت داوود خود را اسرائیل مینامد. در کل 4000 هزار پیامبر بر این قوم مبعوث شده اند که معروفترینشان یعقوب ، یوسف،موسی ، هارون، داود، سلیمان،  شعیا،  الیاس، یوش ع، یونس، عزیر،  زکریا هستند . با این وجود این قوم هرجا به قدرت رسیدند غارتگری پیشه کردند، کارشناسان دلیل اینکه این قوم چرا اینقدر فلاکت کشیده که عقده های جمع شده اش را این چنین خالی میکند ، عقاید آنها مانند نژادپرستی و  برتربودن،فرمان نپذیرفتن و حرص همیشگی میدانند.اما من میگویم شاید اگر یعقوب بین فرزندان خود فرق نمیگذاشت که مجبور به ترک کنعان نشوند این سیر تاریخی هیچوقت بوجود نمی آمد. یا شاید اگر ابراهیم میتوانست رابطه دو همسرش را حفظ کند ، بنی اسرائیل اصلا به کنعان نمی آمدند. شاید ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

متعجب ...

اگر زاویه دیدمان را کمی کج کنیم و به این فکر کنیم که خارجیهایی که می آیند ایران از دیدن چه چیزهایی تعجب میکنند ، شاید خودمان چند برابر آنها تعجب کنیم . ( اصولا اینکه ایرانیهایی که میروند خارج از دیدن چه چیز تعجب میکنند ، قابل شمارش و قابل بحث نیست.  بیشتر باید دید از چه چیز تعجب نمیکنند. بنظرم به غیر از این مورد که آنها هم مثل ما دو دست و دو پا و دو گوش و یک کله و یک دهان دارند ، دوسه مورد دیگر بیشتر پیدا نشود که از آن تعجب نکنیم. ) بهرحال این خارجیها (که بیچاره ها ، خارجیهایشان ما هستیم ) می آیند  ایران چند نفر خارجی ببینند  ولی از بس تعجب میکنند قیافه هاشان روی حالت تعجب میماند و بعضی وقتها مجبور میشوید بهشان تذکر دهید که تم صورتشان را عوض کنند.چند وقت پیش یکی از همین قیافه ها البته ورژن ژاپنی اش را دیدم. پرسیدم چرا سوزن حالت تعجبش گیر کرده؟ ( بعد از کلی حرف زدن و ایما و اشاره و شکلک درآوردن توانست موارد تعجبش را یکی یکی به عرض برساند. )  حتما میپرسید مثلا از چه چیز تعجب میکنند؟  ( اگر هم نمیپرسید اشکال ندارد خودم میگویم. ) مثلا از رانندگیمان که نمیشود یک نفرمان یک خیابان را از اول تا آخر مستقیم برود. یا از سرعت گیرهایمان که اگر نباشند مصرف کمک فنر در کشور نصف میشود. یا مثلا از ماشین هایمان که کلا  همه شان شکل قوطی هستند ، فقط بعضیهاشان موقع ساخت نصفه کاره رها شده اند که بهشان میگویند وانت. یا مثلا از کارمندهای اداره جاتمان که پیشفرضشان روی اسکرین سیور (screen saver)  است و اگر تکانشان ندهید و بیدارشان نکنید کاری برایتان راه نمی اندازند. یا مثلا ازینکه اگر دهان آدم ها کونتور حرف مفت داشت ، کنتورهای ایرانی ها همه سوخته بود. یا مثلا ازینکه پنجشنبه عصر همه دارند توی جاده میروند ، جمعه عصر هم  همه دارند از همان جاده برمیگردند. یا مثلا چرا ایرانیها وقتی خارجی میبینند دورش جمع میشوند و یک چیزهایی به فارسی بلغور میکنند و همه باهم میخندند و وقتی فرد خارجی هم میخندد آنها بیشتر ذوق میکنند و روده برمیشوند از خنده. یا مثلا چطوری میشود آدم شلوار کردی و دمپایی و پیراهن یقه باز بپوشد بعد به تیپ توریست ها گیر بدهد که مثل امل ها آمده بیرون. 

در روز عروسی ام یک جفت دختر و پسر بوسنیایی ( ایرینا و وویا ) مهمان خانه مان بودند و چیزهایی دیدند که غلظت تعجب خونشان را خیلی زیاد کرد . این خارجیها برعکس ما ( که درگیر برج ها و ماشین های باحالشان هستیم ) وقتی میروند خارج بیشتر دوست دارند که درباره سنت ها و چیزهای عجیب غریب آنجا ببینند و تعجب کنند. ایرینا و وویا هم صاف آمده بودند وسط یک مجلس خانگی ایرانی و تعجب دان بدنشان دیگر جا نداشت. مثلا تعجب ازینکه چرا در مجلس مردانه صدای آهنگ تک تک سلولهای مغز را به فنا میدهد ولی همه دوتا دوتا نشسته اند و در گوش هم دارند کابینه رئیس جمهور را تحلیل میکنند.یا تعجب ازینکه چطور ایرانیها میتوانند یک دیس میوه بخورند و بدون حتی یک آخ کوچک یک دیس هم شام بخورند. یا تعجب از اینکه چرا در مجلس زنانه همه چادر رنگی به سر نشسته اند ولی هی به مهمان خارجی میگویند : take off your scarf . یا مثلا چطور میشود که 20 تا ماشین همه خیابانهای شهر را دور بزنند و آلودگی صوتی ایجاد کنند و ترافیک درست کنند و آخرش هم بگویند که " توی این شهر نمیشه یکم راحت بود!! "


اگر بخواهم تمام موارد تعجب زا را بشماریم عددمان از عدد اختلاس ها هم بالاتر میرود.فقط باید خدارا شکر کنیم که خودمان حواسمان نیست و هیچ تعجبی نمیکنیم ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

خود کرده را تدبیر ....

رضا از غیرمعمولیترین آدمهای دنیا بود ، یک کلمه حرف حساب نمیزد ، عجیبترین شوخیها را میکرد ، روی ماست سس میریخت و میخورد ، ولی هر شش ماه یکبار یک جمله قصار میگفت که بنیان های زندگی را می تکاند. من فقط یک جمله قصارش را درک کردم : "  اگه جایی خاسی زیرآبی بری و یه لحظه با خودت فکر کردی که نکنه آخرش خراب بشه ، مطمئن باش آخرش خراب میشه . " ایها الخوانندگان ، این جمله را به گوش جان بسپارید و در ذهن ملکه کنید که خاطره ای بس ناگوار از آن دارم :

در دوران سربازی جمعه روزی افسرنگهبان بودم (  افسر نگهبان موجودیست که فرمانده اش به او دستور میدهد که بیست و چهارساعت مواظب باشد باقی نگهبان ها نخوابند ، ولی نه تنها مواظب نیست بلکه خودش هم میخوابد  ) برعکس پنجشنبه ، جمعه بدترین روز نگهبانیست ، هم روز تعطیلت رفته هم فردایش تعطیل نیست و بدتر از همه اینکه شنبه صبح اول وقت بعد از 24 ساعت خدمت مقدس باید بروی رژه نظامی . و این رژه برای من مثل شکنجه های زندان " گوانتانامو " یا همان " اوین " خودمان بود. پس از کلنجار رفتن با وجدان آگاه  و فشار مستمر بر مخچه محترم و آنالیز الگوریتم های "مایکل اسکوفیلدی" و بررسی زیرساخت زمینه های اکوسیستم خوابگاه پادگان به این نتیجه رسیدم که باید دست در کمر بگیرم و آه جانسوز سردهم.  لحظه ای گفتم نکند آخرش خراب شود؟ یاد حرف رضا افتادم ، ولی حیف که جوانان را خیره سری بر باد میدهد.بعد از نماز صبح مثل کسانی که خدا به کمرشان زده است آه از نهاد برآوردم که آمبولانس !!! آمبولانس آمد و طی یک حرکت سریع و فوق اورژانسی یک ساعتی  مرا به درمانگاه پادگان برد. اینجا بود که فهمیدم دچار یک اشتباه محاسباتی شدید شده ام. ساعت هفت بود و بوق رژه ساعت هشت فراخوان میکرد. بعد از چند دقیقه کج و معوج کردن لب و لوچه و آخ گفتن پیاپی سربازی آمد که بهش میگفتند دکتر. از آن دکترهایی که سبیل مشکی بزرگ دارند و دندانهایشان زرد است و خنده شان صدای " زامبی " میدهد. همچنین آخر تخصصشان تشخیص سرنگ رگی از سرنگ عضله ایست.هرچه نگاهش میکردم مثل " فری کج دست " محله قدیمی خودمان بود . پرسید : چی شده؟ گفتم : "عضلاتم گرفته ، به استراحت نیاز دارم." گفت : "اینجا جای استراحت نداریم."

پیامد اول : بعضی وقتها هنوز صدای انکرالاصواتش را میشنوم. از آن صداهایی که تا میشنوی گوشت چرک میکند . داد زد : " سربااااااز ، اون آمپول شل کننده رو بیار. " و با لبخندی شیطانی رو به من گفت بخواب ... هنوز نفهمیدم چرا سرعت آمپول زنیشان برعکس آمبولانسشان است. آمپول خورده و دردکشید و شل شده همه اش روی هم 10 دقیقه گذشته بود. یکیشان آمد گفت خوبی؟ اگر میگفتم بله ، میشدم آمپول خورده رژه رفته ، گفتم نه . گفت " این آمپول چینی ها بدرد نمیخوره ازون خارجیا میزنم " . و چنین بود که دوباره زد ، دوباره زدنی ... گفتم بخوابم شاید دست از سرم بردارندو بیخیال شل کردن این عضله های ما بشوند. (اصولا من از آن دسته آدمهایی هستم که تا اراده خواب میکنم به مرحله عمیقش میروم و اصولا خوابم پادشاه یکم تا ششم ندارد و از پادشاه هفتم شروع میشود) ساعت 9 بیدار شدم و دیدم که یکطرفم شل تر از طرف دیگرم است. پرسیدم چرا اینطوریست؟ گفتند یک سرباز تازه کار داشتیم تا حالا آمپول نزده بود ، گفتیم حالا که خوابی یکی بهت بزند دستش راه بیفتد !!!! ( یادم است درهلال احمر ما اینجور تست ها را روی بادمجان میکردیم !! )

پیامد دوم : لنگ لنگان مثل کسی که یک پایش کوتاهتر است از درمانگاه آمدم بیرون ، با هرقدمی دردی از نیم تنه به مغز میرفت و می آمد. خودم را توجیه میکردم که حداقلش رژه نرفته بودم.  اولین موجود زنده ای را که دیدم سربازی بود که از شدت سرما توی صورتش فقط دوسوراخ چشم بود و یک دهان . و مثل "پیچک" به خودش پیچیده بود.  احوال رژه صبح را پرسیدم. گفت " امروز خیلی سرد بود ، فرماندهی رژه را تعطیل کرد... " ( درختی در آن نزدیکی بود ، دستی بر کمر و دستی بر درخت ... )

پیامد سوم : همزمان لعنت گویی دنیا ، نزدیک دو کیلومتر پیاده روی کردم تا به محل خدمت پیش رئیس قسمتم رسیدم . گفت چرا هنوز اینجایی؟ گفتم کجا باشم؟ گفت فرماندهی اعلام کرد هرکس دیروز نگهبان بوده امروز برود مرخصی ... لحظه ای فکر کردم دنیا روی خوش نشان داده ، چشمم برقی زد و همینکه رفتم با احترام یک گودبای جانانه بدهم ، رئیس ( که به گفته خودش عمه هم نداشت ) دستور داد حالا که هستی تا ساعت 4 باش کار بسیار داریم ....

اضافه گفتار : ایهاالخوانندگان ، بر شما باد که یا نقشه نکشید ، یا اگر کشیدید دودل نشوید ، باشد که زیرآبی روندگان خوبی درآیید ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

سه و نیم متر ارتفاع ...

در دوران ابتدایی هیچ وقت از زنگ ورزش و مخصوصا فوتبال خوشم نمی آمد ، دلیلش هم ساده بود ، فوتبال ابتدایی آن زمان ها یادتان می آید؟ معلم ورزش می آمد وسط زمین و حداقل 30 نفر بچه دورش جمع میشدند ، توپ را می انداخت هوا و مثل میگ میگ از آن وسط محو میشد. اولین بچه ای که پایش به توپ میرسید شوتش میکرد به منتها الیه سمت راست مدرسه ، تمام 30 نفر به سمت توپ حمله میکردند و دوباره اولین نفری که به آن میرسید شوتش میکرد به منتها الیه سمت چپ و دوباره همه میدویدند به سمت چپ.از بیرون معرکه که نگاه میکردید توپی نمیدیدید ، فقط 30 نفر میدیدید که به اینطرف و آنطرف حیاط مدرسه یورتمه میرفتند. معلم ورزش هم بالای ایوان صندلی میگذاشت ، تخمه میشکست و با لبخندی ملیح چنانکه گویی دارد " تام و جری " میبیند نشسته بود و با هرشوتی چشمش برق میزد و شعف در اندرونش جاری میشد. از چشمهایش میشد دید که مدرسه را بسان مرغداری و جمعیت دونده را بسان مرغ میبیند که هرگوشه ای دانه ای بریزی همه شان با هم حمله میکنند برای خوردن و همدیگر را زیر دست و پا له میکنند. ( اصولا مرغ دست ندارد ولی ازآنجا که مرغ ما ایرانیها یک پا دارد ، آن یکی پایش میشود دست !!! ) بهر حال این حرکت احمقانه به همین منوال چهل و پنج دقیقه ادامه داشت و سرآخر هم همه بچه ها میرفتند خانه شان  و از حظی که در فوتبال برده بودند پرحرفی ها میکردند !!!


اما من ، از همان روز دوم ورزش فهمیدم که فوتبال مدرسه با فوتبال بایرن مونیخ آن روزها فاصله های بسیار دارد و دور فوتبال را خط کشیدم و به تنها ورزش موجود دیگر مدرسه که همه لوازمش فراهم بود پناه آوردم یعنی بسکتبال. هر زنگ ورزش توپ بسکتبالی را که سه برابر کله ام بود برمیداشتم و با یک متر قد سعی میکردم بندازمش توی سبد سه و نیم متری . از دیدگاهی این حرکت هم احمقانه بود ولی خب تنها گزینه موجود بود ، تا آخر سال هم حدود هفت هشت نفر یک متری بودیم که سعی میکردیم ارتفاع سه ونیم متر را فتح کنیم.

نکته نخست : بعدها در راهنمایی و دبیرستان که اوضاع فوتبال بهتر شده بود به صحنه برگشتم و هرسال کاپیتان تیم کلاس و عضو تیم مدرسه بودم.

نکته دویم :  آن روزها فوتبال خودآموز بود ، کلاس فوتبالی نبود و تنها معلم فوتبال ما آقای پدر بود که در پارک توپ را برمیداشت و میدوید و ما هم باید به دنبالش آنقدر میدویدیم تا جانمان در می آمد و از بیحالی روی چمن ها بیهوش میشدیم ، آن موقع میگفتند ببینش از بس بازی کرد خسته شد ، حتما خیلی بهش خوش گذشته !!!


از همه اینها که بگذریم بزرگسالی ما هم زیاد تفاوتی با آن روزها ندارد ، یارانه میدهند همه میدوند بگیرند ، مرغ کوپنی میدهند همه میدوند ، داد میزنند تخفیف دو درصد همه میدوند ، رییس جمهور می آید همه میدوند ، اعدام میکنند همه میدوند ، فیسبوک می آید همه میدوند ببینند تویش چه خبر است ، اینستا می آید همه میدوند ، کلش می آید همه می دوند ، پوکمون می آید همه میدوند ، وایبر می آید همه میدوند ، وایبر میرود همه میدوند به سمت واتساپ ، واتساپ میرود همه میدوند به سمت تلگرام. 

 خوب که ببینیم همه میدوند ، تند هم میدوند ، سی درصد سود کلش مال دونده های ایرانی است ، پرمصرف کننده ترین کشور تلگرام ، ایران است. بیشترین معتاد از ایران است ، هر چیزی هرجا باشد همه میدوند ولی نمیدانند چرا. اما من هنوز هم همان کودک یک متری بسکتبالیست هستم ، هرکدام ازینها آمد دویدم ، زودتر از همه هم دویدم ، و وقتی دیدم همه میدوند دیگر ندویدم ، الان هم یکجایی منتظرم تا چند یک متری دیگر بیایند شاید با هم توانستیم ارتفاعی را فتح کنیم...



اضافه گفتار  : یک زمانی ما کلی وقت صرف میکردیم به پدر و مادر و نیاکانمان بیاموزیم که راهنمایی و دبیرستان چطوری با کلاسهای هفتم و هشتم و نهم تطبیق می یابد. حالا بچه ها همان وقت را صرف میکنند که بگویند چندم آنها همان راهنمایی و دبیرستان ماست. حس میکنم توی یک لوپ آموزشی گیر کرده ایم...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی