بعد سالها یه دوستی رو میبینید ، همینطور که داره از دور نزدیک میشه بهتون با خودتون فکر میکنید که چقدر شکسته شده توی این چند سال ، چقدر تغییر کرده ، به هم میرسید و احوالپرسی کوتاهی میکنید ، همینکه خواستید لب باز کنید و بگویید که چقدر شکسته شده ای جمله ای میگوید که برق از سرتان میپرد : چرا اینقدر پُکیدی؟
اینجاست که آدم یادش میرود همه چیز و فقط به این فکر میکند که از کی اینقدر از بین رفته که بهش بگویند پکیده!
واینکه چرا پکیده؟چرا نگفت شکسته،نگفت داغون؟گفت پکیده؟میخواهی زودتر این دوست قدیمی را رها کنی و بروی جلوی آینه یک آهنگ از فرهاد بگذاری "میبینم صورتمو تو آینه ..."
بعد زنگ میزنی به یکی که همیشه کنارت بوده و میگویی : فلانی ! واقعا من پکیدم این 7-8 ساله؟
وجواب میشنوی که : کی توی 7-8 سال داغون نمیشه؟
اینجاست که آدم میفهمد درست است که خیال میکند بزرگ میشود ولی بیشتر که دقت کند میبیند که دارد تجزیه میشود ، به افکارش ، به قسمتهایی که هرکدام را میگذارد روی یک قسمت زندگی ! روی جوانی ، روی کار ! و اینجور میشود که آدم هر قسمتش که از دست برود سوراخ سوراخ میشود و بهش میگویند پکیده ! مثل بادکنک یا توپی که سوراخ شده و پکیده باشد ...
حالا میگویم چرا! خودم هم بلدم به خودم بگویم ولی مثل خیلی های دیگر از خودم حرف شنوی ندارم ، نمیتوانم چیزی را که خودم به خودم میگویم قبول بکنم ، مثلا همه میگویند که ساعتت را جلو ببر تا همیشه از کارهایت جلو باشی ولی منکه میدانم خودم ساعتم را جلو برده ام همیشه بیشتر دیرم میشود.ما اینجور وقتها یک کسی را میخواهیم که بدون اینکه خودمان بهش گوشزد کنیم خودش بیاید و کاری برایمان بکند و بهمان هم نگوید که چه کرده . یا حرفی بزند برایمان که اندازه یک زندگی ارزش داشته باشد ، ازآن حرفهای پرمعنایی که توی این فیلم ها به هم میگویند ، الآن طوری شده است که از این حرفهای معناگرایی هم که توی فیسبوک و پلاس پخش میکنند ککمان هم نمیگزد و فقط رد میشویم ! کلا حرفها برایمان بی تاثیر شده ! اینجاست که میگویم یک رفیقی را میخواهم که حساب شده در یک زمان خاص بیاید بگوید : کجای کاری؟!
چون مهمترین خصوصیتش این بود که هرکای که از او میخواستی میگفت به من چه ، از کارهای گروهی زیاد خوشش نمی آمد و حاضر هم نبود برای کسی یا برای جمعی که داخلش است کاری بکند ، در کل اگر کاری برایش سودی نداشت نمیکرد.همیشه فکر میکردم که این رفتارش بالاخره جایی به ضررش تمام میشود و همیشه هم منتظراین بودم که ببینم جایی شکست خورده و متصلش کنم به اینکه آدمِ به من چه بود . ولی عجیب بود که هیچ وقت در کاری نماند ، درسش تمام شد ، ارشد هم تمام کرد ، سر کار هم رفت ، دل چند دختر هم بدست آورد و پسشان داد و هیچوقت به خاطر اینکه کاری برای دیگران نمیکرد متضرر نشد . و من هم همچنان در تعجب بودم که چطور میتوان کمکی به مردم نکرد و بیخیال آنها و دنیایشان و مشکلاتشان بود و باز هم پیشرفت کرد؟
چند روزی پیش دوستی کاری از من خواست و صرفا جهت اینکه حال و حوصله اش را نداشتم گفتم به من چه! ناگهان مثل اینکه کیسه کیسه قند خورده باشم آنچنان احساس شعف و از خود راضی بودن و قدرتی نمودم که اگر همان لحظه یک انتگرال سه گانه هندسی با متغیرهای مختلط را میدادید به من پیدا کردن جوابش سه سوت بیشتر طول نمیکشید. به نتیجه جالبی رسیدم ، هرچند که همکاری و کار گروهی از اصول است و کمک به همنوعان و بشر دوستی و فلان و فلان بسیار مهمند ولی قدرتی که در پس به من چه گفتن هست را هیچ چیز ندارد آنچنان قدرتی که میتوانید هرکاری بکنید . شاید هم به همین دلیل باشد که اکثر دیکتاتوران توانسته اند تا این حد قدرتمند شوند و ضمام امور را یک تنه بدست گیرند و آخ نگویند . موردی که میخواهم امتحان بکنم این است که آیا میتوان برای حفظ این قدرت و همزمان انجام کار گروهی به صورت زیر عمل کرد یا نه؟
در جواب دوستی که کاری از ما میخواهد سریعا با قدرت تمام بگویم به من چه ! و در همان لحظات اولیه ای که او در شوک این جواب سرراست است و هنوز نتوانسته هضم کند که من الان شوخی کرده ام یا کاملا جدی بوده ام با جدیت تمام بگویم ولی چون تویی باشد !
فکر کنم این راه حل هر دو نیاز را برطرف نماید