وبلاگ شخصی حسین حسینی

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

محنت ...

چند وقت پیش نمیدانم چطور شد که یکدفعه هوس گرفتن همستر کردم. یک آکواریوم خوب درست کردم و دو تا همستر نارنجی و خاکستری هم گرفتم و داخل آکواریومشان کردم. یکیشان شد خانم آکواریوم و یکی هم آقای آکواریوم.  اگر اغراق نکنم  روزمرگی  این دوتا عین زن و مرد ایرانی بود. از وقتی از خواب بیدار میشدند یا بهم میزدند یا دنبال هم میکردند. از آنجا که همستر خانم هیکلش دوبرابر همستر آقا بود، من هرروز یک مرد مظلوم میدیدم که یا باید فرار کند یا کتک بخورد یا یکجایی قایم شود. واقعا نمیدانم خانم آکواریوم به چه بهانه ای به آقایش میزد. چون هیچکدام از بهانه های خانم ها را نداشت. نه از مادرشوهرش متلک شنیده بود، نه جاریش النگوی نو خریده بود، نه همستر خانم دیگه ای وجود داشت که بخواهد آقایش را کنترل کند. انگار این در وجود خانم (همستر)ها نهادینه شده به طوریکه اگر حتی داخل یک آکواریوم تنها هم زندگی کنند باز راضی نیستند.خانم آکواریوم به حق خودش هم راضی نبود. وقتی غذایشان میدادم غذای خودش را ول میکرد و غذای آن یکی را از چنگ و دندانش بیرون میکشید. چند روزی به این منوال گذشت و با صبوری آقای آکواریوم اوضاع کمی بهتر شده بود تا وقتیکه روز مرد رسید. صبح زود رفتم ببینم آیا حیوانات هم ازین روزها دارند یانه و اینکه خانم آکواریوم در روز مرد چه کادویی به آقای آکواریوم میدهد.اما نه تنها کادویی در کار نبود بلکه دیدم که آقای آکواریوم یک گوشه خونین و زخمی جان به جان آفرین تسلیم کرده. باشد که از محنت زندگی دنیا برهد... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

نقش ...

یکی از کارهایی که در دوره دبستان خیلی عاشقش بودم و میخواستم سرنوشتم را به دست آن رقم بزنم بازیگری بود ، هرکاری میکردم تا بتوانم قدم به قدم مسیر تعالی ام را بسازم. از اولین قدمهای روبه جلویم  تمرین در خانه بود وقتی که پدر و مادر نبودند و تنها میشدم  میرفتم روبروی آینه ، انگشتهایم را شکل تفنگ میکردم  و به سبک فیلمهای مافیایی ایتالیایی آن زمان با  ته صدایی خسته و گرفته میگفتم ، "آلفردو بکشش .. کیو کیو کیو ..." ( واقعا نمیدانم چرا آن زمان ها صدای شلیکها به "کیو Q " ترجمه میشد. ) یادم می آید در همان دوران دبستان قرار بود به مناسبت پایان سال تحصیلی جشنی بگیرند ، والدین هم شرکت کنند اول کارنامه ها را بدهند به بچه ها و سرود بخوانند و در آخرهم تئاتری اجرا کنند. جزو اولین کسانی بودم که در تئاتر ثبت نام کردم . به من نقش گرگ دادند که در یک قسمت تئاتر قرار بود به سمت یکی از بچه ها که خرگوش بود حمله کنم مقداری الکی کتکش بزنم و چند جمله ای هم برای بقیه حیوانات رجز بخوانم. امکانات آن زمان خیلی محدود بود و به هرکدام فقط یک کلاه  شکل حیوانمان داده بودند. خرگوش باید فقط دوتا گوش روی سرش میبست، اسب یک کلاه شکل سر اسب داشت. من هم یک کلاه پشمی شکل گرگ (که خیلی برایم گشاد بود) باید سرمیکردم. اما با این حال ذوق باورنکردنی برای اینکار داشتم.  پس از چند هفته تمرین به مرحله اجرا رسیدیم. روز جشن کل دانش آموزان با خانواده هایشان نشسته بودند تا تئاتر ببینند. مربی تئاتر با دختر کوچکش گوشه صحنه ایستاده بود وسطهای نمایش نوبت من که شد کلاه گشاد گرگ را گذاشتم روی سرم  و رفتم روی صحنه ، جمعیت را که دیدم هول کردم ، پایم به سیمی روی صحنه گیر کرد و تلوتلو خوردم و کلاه گشاد آمد پایین روی چشمهایم . جلوی زمین خوردنم را گرفتم ولی چیزی نمیدیدم و سعیم هم برای بالابردن کلاه بیفایده بود. چون زمان زیادی معطل شده بود مربی تئاتر از همانجا داد زد "گرگ برو دیگه". با این دادش هول تر شدم ، کلا همه دیالوگهایم را یادم رفت و برای اینکه حداقل نمایش خراب نشود با همان چشمان بسته به سمت خرگوش دویدم و تا میخورد زدمش. جای هر دیالوگی که یادم رفته بود یکی محکمتر میزدم. انگار یکجورهایی ته دلم حس میکردم محکم زدنم میتواند کمبود دیالوگ را جبران کند. بعد از اینکه خرگوش را حسابی زدم با همان چشمان بسته از آنطرف صحنه بیرون دویدم کلاهم را برداشتم و رفتم پشت جمعیت. میدانستم خراب کرده ام اما نمیدانستم چقدر. ادامه نمایش را هم نماندم و رفتم خانه مان و همانجا بود که فهمیدم  بازیگری در خون من نیست. همانجا هم بیخیالش شدم.  بعضی وقتها باید بیخیال علاقه مندی ها شد. علاقه مندیهایی که یک عمر دوستش داریم و وقتی تستش میکنیم میبینیم استعداش را نداریم. نباید هم برایش غصه خورد. چون اگر استعداد اینکار را نداشته ایم پس حتما استعدادهای دیگری داریم . مثلا شاید من نتوانم نقش گرگ را بازی کنم ولی حتما میتوانم در مورد نقش گرگ داستان بنویسم ...


پ ن : تا آخر تابستان آن سال اطراف مدرسه نرفتم و با هیچکدام از همکلاسیها هم روبرو نشدم. فقط یکبار یکی از دوستانم را دیدم که میگفت : " یادت هست چقدر اون خرگوشه رو زدی؟ اون خرگوش نبود که میزدیش. داشتی دخترکوچیک مربی تئاتر رو میزدی... "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

به مناسبت بیست سالگی یک نفر ...

بیست سالگی سن عجیبیست ،  همینکه نوزده سالت تمام شود و وارد اولین روزش شوی میفهمی که انگار یکدفعه تمام کودکی و نوجوانیت جدا شده و الان شده ای یک جوان تازه کار. جوانی که آرزوهای زیادی داری و دغدغه های فراوان. انگار دیگر آن لذتهای دوران دبیرستان و مدرسه صفای قبلی را ندارند. حس میکنی الان باید به مسائل مهمتری فکر کنی. انگار میدانی که دیگر وقتش است که عادتهایی که تعریفت میکنند را انتخاب کنی تا همه جا با آنها شناخته شوی، مثلا همیشه بوی یک عطر خاص دادن ، مثلا یکجور خاص لباس پوشیدن ، یک نوع خاص حرف زدن. غیر ازینها فکر میکنی حالا دیگر وقتش شده که به اجتماع هم اهمیت بدهی ، به سیاست اهمیت بدهی ، به زندگی مردم اهمیت بدهی و البته به زندگی خودت هم اهمیت بدهی. آدم باید روز اول 20 سالگی اش تمام آرزوهایش را بنویسد تا وقتی 10 سال از آن گذشت و شد 30 ساله برود و ببیند که چه فکر میکرده و چه شده. این 10 سال مهمترین دهه زندگی همه مان است. کارمان ، ازدواجمان ، تحصیلمان ، زندگیمان همه اش در این 10 سال مشخص میشود. ممکن است در اولین روز 20 سالگی فکر میکرده ای که با درس خواندن میلیاردر بشوی ، ولی در 30 سالگی میبینی که نون خشکی شده ای. ‏شاید هم فکر میکرده ایکه به هیچ حا نمیرسی ولی بعدا میبینی توی ناسا داری کار میکنی. میگویند اینشتین تا بزرگسالی هیچ چیز مهمی نبود و فقط یک کارمند ساده مخابرات بود. بعدا یکهو شکوفا شد. بعضی ها اینطوری اند. یکهو میشکفند. ‏اما اکثر مردم تا 30 سالگی شان مشخص میشود که چکاره اند و تا آخر چکاره خواهند بود. ‏اما بعضیهای دیگر هم هستند که نه تنها اول 20 سالگی شان نمیدانند به چه میخواهند برسند بلکه تا آخر 30 سالگی هم نمیدانند که قرار است چکار کنند. ‏و اینکه آدم نداند میخواهد چکار کند بد مصیبتی ست. ‏همه اش این شاخه آن شاخه میپری و هیچ فایده ای ندارد.‏ برای همین میپویم اول 20 سالگی باید آرزوها را نوشت ، برای اینکه بدانی هدفت چیست. اول 30 سالگی هم همینطور. باید نوشت ، باید بنویسی تا بدانی که با این وضع و احوالی که توی این 30 سال برای خود ساخته ای قرار است به کجا برسی.‏ نوشتن خیلی جاها کمک میکند. مخصوصا اگر با فکر بنویسی ...

20 سالگی یعنی بزرگ شده ای ولی نه آنقدر بزرگ که کودکی یادت برود. هیچوقت نباید کودکی یادت برود، حتی 80 سالگی. اگر نتوانی کارتون ببینی کودکی ات را از دست داده ای. اینجاست که باید فاتحه خودت بخوانی. چون آدم بزرگها از زندگیشان لذت نمیبرند. مگر آنجاهایی که کودک درونشان میزند بیرون. اگر کودک درونت را با بزرگی ات ، با ملاحظه ات ، با خجالت کشیدنت خفه کردی ، از چیزی لذت نمیبری، یا درست تر بگویم از چیزی لذت واقعی نمیبری...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

کره بادام زمینی ...

یادم نمی آید در دوران مدرسه هیچوقت خودم کیفم را مرتب کرده  باشم . همیشه خواهرم نیم ساعت قبل از رفتنم میرفت سراغ کمدم و کتابهای آن روز را به همراه یک خوراکی داخل کیفم میگذاشت. خودم هیچوقت برنامه درسی ام را حفظ نبودم، اما خواهرم همیشه برنامه ام را حفظ بود. حتی امتحانات و کوئیزها را هم یادآوری میکرد. خیلی حس خوبی است که خواهری داشته باشی که صبح زود از خواب بیدارت کند کیفت را همراه یک صبحانه دستت بدهد و راهیت کند بروی مدرسه . این از آن آرزوهاییست که تمام پسرها دارند. دوران دانشگاه که رسید کلا نه کیف داشتیم نه کتاب و جزوه ، دست خالی میرفتیم سر کلاس و آخر ترم هم جزوه ی جزوه نویسان را کپی میکردیم. حالا هم که صبحانه را سرکار میخورم ، بازهم فاطمه از قبل آماده اش کرده است. فرقی ندارد ، قبلا آن فاطمه اینکار را میکرد حالا این فاطمه . این هم خیلی حس خوبیست که صبح از خواب بیدار بشوی و ببینی کنار یخچال صبحانه ات همراه کمی نان ، یک عدد سیب و مقداری عشق آماده منتظر است تا با عجله توی کیفت جاسازشان کنی بدون اینکه بدانی قسمت امروزت چه نوع صبحانه ایست. اتفاقا  یکی از سوپرایزهای خوب هر روزم همین شده است. در کیف را که باز میکنم شروع میکنم به حدس زدن ، بعضی وقتها بوی کره بادام زمینی می آید ولی حلوا رویت میشود ، بعضی وقتها هم مثل امروز ، توقع پنیر دارم ولی نوتلا یافت میشود. این یکی از آن لذتهای کوچکیست که میتواند از صبح زود ، یک روز خوب برای آدم بسازد ...  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

سین ...

تا یادم می آید همیشه سفره هفت سینم قبل از عید بیشتر از هفت تا سین داشته ، ولی تا آخر سیزده کمتر از شش تا میشده...چون سیب و سمنو و سنجدش را همیشه میخورده ام. البته با اعتراض بقیه مواجه شده ام ولی مگر سفره نمی اندازند که محتویاتش را بخورند؟ آخر سفره ای که نشود چیزی از آن را خورد چه فایده ای دارد؟ برای همین هم کلا اینطور بوده که تا قبل سیزده نصف سفره هفت سین را میخورده ام،که غیر از سیب و سمنو و سنجد شامل شیرینی و گز و شکلات و اینجورچیزها هم میشود. البته سین های دیگری هست که میتوان جایگزین سین های از دست رفته کرد.مثلا یکسال که سین های سفره مادرم را خوردم جایش ساعت گذاشته بودم وسط سفره و البته خود سفره هم که حساب است. البته میتوان از سی دی و ساک و سوئیچ و اگر هم ساناز یا سپهر نامی هست، استفاده کرد. اما از وقتی با فاطمه سفره هفت سین خودمان را میچینیم فاطمه از هرچیزی یک قلم اضافه تر هم میگیرد و به این صورت از سفره اش محافظت میکند، به غیر از سمنو، من همیشه جلوی سمنو کم می آورم، یعنی یکی از آن خوردنیهاییست که تا مزه اش زیر زبانم میرود عنان از کف میدهم و تا آخرین ذره اش را نخورم ول کن نیستم، فقط هم سمنوهای یکجای بخصوص را قبول دارم، از خیابان حافظ به طرف میدان نقش جهان اصفهان که بروید وسطهای خیابان سمت چپ یک سمنو پزی هست که کل سال را سمنو میپزد، اصلا سمنوهایش فرق دارد با همه جا، یکجور مزه دلنشین خوبی دارد که آدم را دنبال خودش میکشاند، همیشه یک ظرف یک کیلویی آنرا قبل از عید میخرم،فاطمه سهم سفره اش را برمیدارد و من هم بقیه اش را، وقتی هم تمام شد میروم سراغ سفره فاطمه و وقتی خودش نیست با یک شبیخون دخل سمنویش را می آورم و اینطور میشود که سین های سفره اش را ناقص میکنم... فاطمه از سفره ناقص بدش می آید و من هم سعی میکنم با جایگزینهای پیشنهادی ام یکجوری ناقصی را جبران کنم، باشد که مقبول افتد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی