وبلاگ شخصی حسین حسینی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

مثل موز ...

یک زمانی بود چندسال پیش، که موز تاج پادشاهی میوه ها را بر سرداشت،ازهمه میوه ها گرانتر بود و کمتر خانواده ای توان خریدنش را داشت و اگر کسی در مهمانیهایش موز میداد یعنی پارویی داشت و خرمن پولی.  آنقدر نقشش در کلاس مردم زیاد بود که مدعیان کلاس توی کوچه ها موز دست میگرفتند و با عشوه وناز پوستشش را میکندند و با نگاهی متکبر به چشمان از حدقه درآمده مردم ، گازش میزدند. کار به جایی رسید که برایش جک هم میساختند که مثلا یکی از فلان شهر (که اسمش با "الف" شروع میشود و با "صف" ادامه می یابد و به یک "هان"  تمام میشود ) موز میخورد و معده اش تعجب میکند که این دیگر چیست؟ یا مثلا آنهایی که مهمانی میرفتند برای اینکه بگویند ندید بدید نیستند به موزهای مهمان دست هم نمیزدند.(حتی خیلی وقتها دماغشان را بالا میگرفتند و با ریشخندی به موز بدبخت نگاه میکردند که یعنی آن را در حد چغندری بیش نمیدانند) . چند سالی گذشت و دست روزگار موز را کرد ارزانترین میوه،حتی کدو حلوایی و بادمجان هم از موز گرانتر بودند،ولی وضعیتش فرقی نکرد. همچنان فلان شهریها تعجب میکردند و همچنان موزهای میزبان دست نخورده میماندند. الان هم که موز آن وسطهای میوه هاست و پادشاهی نمیکند همچنان همان اوضاع است،یعنی یکجور ارج و قربی دارد که بقیه ندارند،وقتی هست لوکس ترین است،حتی وقتی سیاه و له هم میشود شیرموزش میکنند و میشود لیوانی چندهزارتومن. بنظر این در ذات موز است که با ارزش باشد...

خوب که نگاه کنیم بعضی آدمها هم مثل موزند،تا پارویی دارند و بروبیایی، آن بالا بالاها پادشاهی میکنند،اگر هم ورشکسته شوند و همه چیزشان از بین برود چیزی از ارزششان کم نمیشود. اینها ذاتشان با ارزش است و قیمتشان را مشخص میکند،نه پولشان...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

طراحی سوال...

وقتی دانشجو بودم همیشه استادم را موقع طراحی سوالات طوری تصور میکردم که پشت میز نشسته و ده جلد کتاب قطور دورش چیده و یکی یکی با عصبانیت آنها را باز میکند ،یادداشت هایی مینویسد و گاهی هم یک لحظه فکر کوتاهی میکند و یکی از یادداشتهای قبلیش را مچاله میکند و دور می اندازد. بعد شش ساعت وقتی خفن ترین و خشن ترین و وحشتناکترین سوالهای عمرش را در آورد ریشخندی میزند و به دوربین نگاه میکند و با صدای دوبله هیوولا میگوید:یوهاهاهاها!!!!  البته بعضی استادهایم واقعا اینطوری بودند،سر جلسه امتحان هنوز صدای یوهاهاهایشان از توی سوالات می آمد. فیزیک بدتر از بقیه بود، از یک طرف صدای  یوهاهاهای استاد می آمد از آنطرف صدای یوهاهاهاهای نیوتون. ریاضی که مثل کنسرت بود، یک صفحه پر سوال و فرمول بود و همه دانشمندا باهم گروهی میخندیدند... آنهم چه خنده هایی ؟ از جنس انتگرال و کوتانژانت. تا حالا کسی به شکل کوتانژانتی بهتان خندیده؟؟؟؟

بعد از گذشت آنروزها و آن تصورها امروز که داشتم برای دانشجوهایم سوال طرح میکردم یاد همه اینها افتادم،چه تصورات مبهمی بود.در واقع من نه تنها پشت میز ننشسته ام که روی مبل لم داده ام و به جای آنهمه کتاب قطور( با سوالات وحشتناک) فقط چند ورقه نمونه سوال امتحان( با سوالات وحشتناک) دستم است. دلم خواست حداقل خنده هیوولایی دیگر باشد.یکی دوبار هم امتحانش کردم که با نگاه معنادار خانمم روبرو شدم و همانجا به حالت mute خودم بازگشتم. هرچه کردم دیدم ازآنهایی نیستم که دانشجوی مملکت را زجر دهم. آخر میدانید؟دانشجو موجود نحیفی است که باید غذای دانشگاه را بخورد و سالم بماند تا بتواند شب تا صبح بیدار باشد و نمره اش را از 8 به 9 برساند و بعدش هم التماس یک نمره را پیش استادی که کوتانژانتی میخندد ،بکند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی

مهربانتر ...

اگر ارزن علاقه ای به ادبیات دارید و اگر معلم دبیرستانتان از آنهایی نبوده که وقتی شاعر میگفت "دلم تریاک میخواهد،ویک جام پر از ودکا" تریاک و ودکا را استعاره از رسیدن به قرب الهی معنی میکرد،احتمالا یادتان هست که یک عنصر ادبی داشتیم به نام جان بخشی به اشیا. درست است که از زمانی که شیمی میخواندید از همه عنصرها بدتان می آمده ولی این عنصر ادبی اتفاقا خیلی جالب هم هست.تا حالا شده دقیق گوش کنید ببینید همین اشیای دوروبرتان چه میگویند؟ مثلا همین پتو، همیشه دارد روی تخت استراحت میکند،وقتی صبح کله سحر پامیشوی بروی سرکار به همین پتو حسودی میکنی  دوست داشتی تو میخوابیدی و پتو میرفت سرکار،آنموقع است که با نیشخندی میگوید "ای بدبخت فلک زده".یا مثلا صندلی های رستوران ها و کافه ها که شب تا صبح روی میز وارونه هستند و پایه هایشان درهوا معلق شده (اینها در دسته خفاشها جا میگیرند که وارونه آویزانند) وقتی صبح صافشان کنید میگویند "داداش بخدا کله گیجه گرفتم یه چای نبات بیار واسم". یا مثلا همین گوشیها،که شده یار گرمابه و گلستان و ایضا منشی و دستیار خصوصی و حسابدارما. آنموقعهایی هم که صبحها مارا از خواب بیدار میکند نقش مامان را دارد. (البته تفاوتش اینست که مامان را نمیشود mute کرد،اگر هم درین راستا اقدامی کنید خودتان mute خواهید شد) همینها فکر میکنید خوشحالند که هر دو دقیقه یکبار از استراحت درشان بیاورید و با نوک انگشت به صورتشان بکوبید؟ 

هرکدام ازینها چه ها که نمیگویند،اما تعجبم در این است که اینها اگر قرار باشد آن دنیا شهادت بدهند چه خواهند گفت؟ مثلا گوشی می آید جلو و میگوید او هرروز هزار دفعه بیخود و بیجهت انگشت به من میکوبید. یا صندلی میگوید او هرشب مرا  تا صبح وارونه رها میکرد. یا جوراب میگوید او از بس مرا نشست سرطان پوست گرفتم.یا پاکت ساندیس میگوید او از بس مرا غیراصولی باز کرد (که از آنجایی که گفته بودند نبود) دچار سوراخ شدگی شدید شدم. یا شارژر میگوید او از بس مرا به گوشیهای مختلف زد که آمپرشان با من یکی نبود ،دچار اختلال روانی خیانت غیرمختار شدم. یا کلیپس میگوید از بس مرا بالای کله اش میبست و هی به جاهای مختلف گیر میکردم،ضربه مغزی شدم.

یا لپتاپ و مودم میگویند از بس هرشب دانلود رایگان زد یک شب خواب خوش نداشتیم.یا وزنه های بدنسازی میگویند از بس داداچ ها مارا اشتباه زدند نفهمیدیم دستورالعملمان اصلا چه بود.

اگر واقعا قرار است اینطوری شهادت بدهند باید تصمیم بگیریم با اشیا مهربانتر باشیم...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین حسینی