وبلاگ شخصی حسین حسینی

مکاشفات سی سالگی - مکاشفه سوم : نیلوفر آبی بساز ...

 

حوالی سی سالگی دقیقا همانجایی است که میخواهی همه چیز ثابت شود و تکان نخورد ، میخواهی زمان در همان حالت بایستد و جلوتر نرود ، میخواهی خدا توی همین حالتی که هستی به کل زندگی ات تافت بزند تا هیچ چیز تغییر نکند. چون اینجایی که هستی اوج زیبایی و تواناییست. چون بعدش میشود سراشیبی سقوط...
 بعد از آن دیگر همه چیز رو به فرسودگی میگذارد. خودت که شروع میکنی به تمام شدن هیچ همه اطرافیان و احوالاتت شروع میکنند به تغییر. پدر مادرها پیر میشوند ، پدربزرگ ها و مادربزرگها پیرتر . حتی بچه های کوچک شیرین بزرگ میشوند. و تو انگار وسط یک چرخ و فلک ایستاده ای و تمام اینها دورت میچرخند و با سرعت رو به انتهایشان میروند. و تو حتی نمیتوانی برای یک لحظه هم که شده دستت را دراز کنی و آن ترمز لعنتی این  چرخ گردون را بکشی تا لحظه ای فقط لحظه ای بتوانی هضم کنی که چه اتفاقی برای آدمهای زندگیت دارد می افتد.  و البته خودت ( که فکر میکنی از همه این چرخیدن ها جدا هستی ) دوقسمت میشوی... یکی روحت که هنوز در همان حوالی بیست مانده و نمیتواند قبول کند که این فاصله ده ساله رویایی بین بیست و سی چقدر سریع رفته و حالا باید مثل آدم بزرگها رفتار کند... یک قسمت هم میشود جسمت که انرژی اش دارد تمام میشود و اگر زودتر به دادش نرسی در همین نزدیکیهاست که میبینی افقی شده ای ... 
درست است که همیشه گفته اند دل باید جوان باشد، ولی اگر دل جوانت پارکور یا بانجی جامپینگ خواست چه؟ اگر صعود به قله دماوند خواست چه؟ پس باید دستی جنباند ، باید حداقل کاری کرد که این فرسودگی ده سالی عقب بیفتد. شاید یک برنامه منظم ورزشی جواب باشد. یا برای بعضیها شاید چند تا عمل زیبایی. شاید هم یک برنامه منظم مثبت اندیشی . دقیقا از همین هایی که وسط مردابی از بلایا و افتضاحات گیر افتاده ای و هی با خودت میگویی " به به عجب جایی، عجب منظره ای ، عجب بوی دل انگیزی، در چه عسلی دارم فرو میروم". شاید حماقت بنظر برسد ولی مگر کار دیگری هم میتوانی بکنی؟ مجبوری یا زودتر در مردابت غرق شوی یا اینکه چشمانت را ببندی و در خیالت از مردابت دریاچه پر از نیلوفر آبی بسازی... 
بنظر من که اگر در ذهنت نیلوفر آبی ساختی ، وقتیکه گوشه چشمت را باز کنی تا به مردابت نگاهی بیندازی میبینی خدا چندتایی نیلوفر آبی کنارت گذاشته . هرچه باشد این مرداب با نیلوفر آبی قشنگتر میشود...

.
#سی
#سی_سالگی
#تراوشات_ذهنی_یک_مهندس_اهل_دل
.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

مکاشفات سی سالگی - مکاشفه دوم : مواظب باش زودپزت منفجر نشود ...

 

وقتی که نزدیکیهای سی میشوی مغزت پر می‌شود از فکرهای عجیب و غریب  و ترسناک. این فکرها مثل خوره به جانت می افتند وشبانه روز توی سرت رژه میروند. مثل زود پزی که  پرش کرده باشی از گوشتهای گندیده و گذاشته باشی اش روی اجاق تا حسابی پخته شود. وای به وقتی که سوپاپش کار نکند، هر لحظه ممکن است بترکد و زندگی ات را به فنا دهد. مغز هم اگر از این فکرهای "علف هرزی"  خالی نشود ممکن است بترکد از فشار، آن وقت حتی رستم هم باشد کمر خم میکند. معمولا اولین فکر عجیب و غریبی که روی مغز آدم چنگ میکشد این است که نکند تا حالا زندگی نکرده ام! نکند کارهایی بوده که تا قبل سی باید میکردم و حتی سراغش هم نرفتم! نکند دیگر دیر شده ! 
یک روز که نزدیک بود زودپزم منفجر شود،یک کاغذ و قلم آوردم و لیست کردم کارهایی که باید تا قبل سی میکردم : 
اول- سفر به جاهای ناشناخته ایران
دوم - سفر به خارج از کشور 
سوم- یاد گرفتن موسیقی
چهارم- ادامه دادن جودو 
پنجم- ... حدود سی مورد نوشتم و نشستم به نگاه کردن. فقط پنج موردش را انجام داده بودم. این از آن زمانهای به شدت بد بود. وقتی لیستت پر میشود از تیکهای نخورده فقط باید بنشینی و نگاهش کنی. بعضی مواردی هست که دیگر نه میتوانی انجامش دهی نه میتوانی حذفش کنی. دلت میسوزد برای آن زمانهایی که وقتش بود و حواست نبود. یا وقتش بود ولی روزگار طوری دست و پایت را بسته بود که مثل مورچه افتاده در سطل ماست نمیتوانستی حتی تکان هم بخوری. تنها کاری که میشد کرد را باید میکردم. لیستم را پاره کردم. سی سال قبل را ریختم دور و فقط پنج سال به خودم فرصت دادم. لیست جدیدی نوشتم برای سی و پنج سالگی و از ناخودآگاهم قول گرفتم همیشه این لیست یادش باشد و هرازچندگاهی برای رسیدن به آنها سیخونکم بزند. به نظرم این تنها راه ممکن است ، واقعا کار دیگری میشد کرد؟
.
#سی
#سی_سالگی
#تراوشات_ذهنی_یک_مهندس_اهل_دل
.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

مکاشفات سی سالگی - مکاشفه اول : نوشابه ات را هدر نده ...

 

 

میگویند سی سالگی بحران دارد. ولی چیزی که من فهمیدم بحران نیست. مجموعه ای از حالات بد است. از تقریبا بیست و نه سالگی هم شروع میشود. یعنی از وقتی حس میکنی زندگی حواست را پرت کرده و بدون اینکه متوجه شوی، شوخی شوخی سنت را زیاد کرده... درست است که عمر دست خداست ولی وقتی به سی میرسی حس میکنی که نصف راه را رفته ای. انگار خط زندگی ات دقیقا از وسط نصف شده باشد. وقتی آن نصفه را که گذرانده ای میبینی ( که چقدر با عجله دنبال این بودی که بزرگ شوی و برسی به اینجا که هستی ) به حال خودت افسوس میخوری. آخر بزرگ شدن چه فایده ای داشت؟! مگر همان بچه بودن ، نوجوان بودن برای کیف کردن کافی نبود؟! زندگی دقیقا مثل یک پیتزای مخلوط خوشمزه است که میخواهی هرچه زودتر همه اش را بخوری ،نصفش را تند تند و با عجله میخوری ولی وقتی فقط نصف دیگرش برایت ماند به خودت می آیی که ای وای این خوشمزه دارد تمام میشود. حالا شروع میکنی به آهسته خوردن و سعی میکنی تمام لذتهای مادی و معنوی را از هر تکه اش حس کنی. و البته که نوشابه ات هم نصف شده است.  خیلی وقتها این نوشابه مهمتر از خود پیتزا میشود. مگر میشود پیتزا را بدون نوشابه خورد؟ اصلا مگر مزه میدهد؟ بنظر منکه دوسوم لذت پیتزا در نوشابه نهفته است. حالا فرقی نمیکند که مشکی است یا زرد یا اصلا دلستر است یا هر چی ... مهم این است که حتما باید باشد. توی زندگی هم امید و آرزوهایمان همان نوشابه اند. اگر نباشند که زندگی مزه نمیدهد. ولی اگر نوشابه ات را زودتر تمام کرده باشی ، اگر دست از آرزوهایت کشیده باشی وقتی به این نصفه راه میرسی باقی اش برایت بیمزه و خشک و خالی میشود. یکجورهایی حس میکنم انگار همین آرزوهاست که روی پا نگهم داشته است...
.
#سی
#سی_سالگی

#مکاشفات_سی_سالگی
#تراوشات_ذهنی_یک_مهندس_اهل_دل
.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

محنت ...

چند وقت پیش نمیدانم چطور شد که یکدفعه هوس گرفتن همستر کردم. یک آکواریوم خوب درست کردم و دو تا همستر نارنجی و خاکستری هم گرفتم و داخل آکواریومشان کردم. یکیشان شد خانم آکواریوم و یکی هم آقای آکواریوم.  اگر اغراق نکنم  روزمرگی  این دوتا عین زن و مرد ایرانی بود. از وقتی از خواب بیدار میشدند یا بهم میزدند یا دنبال هم میکردند. از آنجا که همستر خانم هیکلش دوبرابر همستر آقا بود، من هرروز یک مرد مظلوم میدیدم که یا باید فرار کند یا کتک بخورد یا یکجایی قایم شود. واقعا نمیدانم خانم آکواریوم به چه بهانه ای به آقایش میزد. چون هیچکدام از بهانه های خانم ها را نداشت. نه از مادرشوهرش متلک شنیده بود، نه جاریش النگوی نو خریده بود، نه همستر خانم دیگه ای وجود داشت که بخواهد آقایش را کنترل کند. انگار این در وجود خانم (همستر)ها نهادینه شده به طوریکه اگر حتی داخل یک آکواریوم تنها هم زندگی کنند باز راضی نیستند.خانم آکواریوم به حق خودش هم راضی نبود. وقتی غذایشان میدادم غذای خودش را ول میکرد و غذای آن یکی را از چنگ و دندانش بیرون میکشید. چند روزی به این منوال گذشت و با صبوری آقای آکواریوم اوضاع کمی بهتر شده بود تا وقتیکه روز مرد رسید. صبح زود رفتم ببینم آیا حیوانات هم ازین روزها دارند یانه و اینکه خانم آکواریوم در روز مرد چه کادویی به آقای آکواریوم میدهد.اما نه تنها کادویی در کار نبود بلکه دیدم که آقای آکواریوم یک گوشه خونین و زخمی جان به جان آفرین تسلیم کرده. باشد که از محنت زندگی دنیا برهد... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

نقش ...

یکی از کارهایی که در دوره دبستان خیلی عاشقش بودم و میخواستم سرنوشتم را به دست آن رقم بزنم بازیگری بود ، هرکاری میکردم تا بتوانم قدم به قدم مسیر تعالی ام را بسازم. از اولین قدمهای روبه جلویم  تمرین در خانه بود وقتی که پدر و مادر نبودند و تنها میشدم  میرفتم روبروی آینه ، انگشتهایم را شکل تفنگ میکردم  و به سبک فیلمهای مافیایی ایتالیایی آن زمان با  ته صدایی خسته و گرفته میگفتم ، "آلفردو بکشش .. کیو کیو کیو ..." ( واقعا نمیدانم چرا آن زمان ها صدای شلیکها به "کیو Q " ترجمه میشد. ) یادم می آید در همان دوران دبستان قرار بود به مناسبت پایان سال تحصیلی جشنی بگیرند ، والدین هم شرکت کنند اول کارنامه ها را بدهند به بچه ها و سرود بخوانند و در آخرهم تئاتری اجرا کنند. جزو اولین کسانی بودم که در تئاتر ثبت نام کردم . به من نقش گرگ دادند که در یک قسمت تئاتر قرار بود به سمت یکی از بچه ها که خرگوش بود حمله کنم مقداری الکی کتکش بزنم و چند جمله ای هم برای بقیه حیوانات رجز بخوانم. امکانات آن زمان خیلی محدود بود و به هرکدام فقط یک کلاه  شکل حیوانمان داده بودند. خرگوش باید فقط دوتا گوش روی سرش میبست، اسب یک کلاه شکل سر اسب داشت. من هم یک کلاه پشمی شکل گرگ (که خیلی برایم گشاد بود) باید سرمیکردم. اما با این حال ذوق باورنکردنی برای اینکار داشتم.  پس از چند هفته تمرین به مرحله اجرا رسیدیم. روز جشن کل دانش آموزان با خانواده هایشان نشسته بودند تا تئاتر ببینند. مربی تئاتر با دختر کوچکش گوشه صحنه ایستاده بود وسطهای نمایش نوبت من که شد کلاه گشاد گرگ را گذاشتم روی سرم  و رفتم روی صحنه ، جمعیت را که دیدم هول کردم ، پایم به سیمی روی صحنه گیر کرد و تلوتلو خوردم و کلاه گشاد آمد پایین روی چشمهایم . جلوی زمین خوردنم را گرفتم ولی چیزی نمیدیدم و سعیم هم برای بالابردن کلاه بیفایده بود. چون زمان زیادی معطل شده بود مربی تئاتر از همانجا داد زد "گرگ برو دیگه". با این دادش هول تر شدم ، کلا همه دیالوگهایم را یادم رفت و برای اینکه حداقل نمایش خراب نشود با همان چشمان بسته به سمت خرگوش دویدم و تا میخورد زدمش. جای هر دیالوگی که یادم رفته بود یکی محکمتر میزدم. انگار یکجورهایی ته دلم حس میکردم محکم زدنم میتواند کمبود دیالوگ را جبران کند. بعد از اینکه خرگوش را حسابی زدم با همان چشمان بسته از آنطرف صحنه بیرون دویدم کلاهم را برداشتم و رفتم پشت جمعیت. میدانستم خراب کرده ام اما نمیدانستم چقدر. ادامه نمایش را هم نماندم و رفتم خانه مان و همانجا بود که فهمیدم  بازیگری در خون من نیست. همانجا هم بیخیالش شدم.  بعضی وقتها باید بیخیال علاقه مندی ها شد. علاقه مندیهایی که یک عمر دوستش داریم و وقتی تستش میکنیم میبینیم استعداش را نداریم. نباید هم برایش غصه خورد. چون اگر استعداد اینکار را نداشته ایم پس حتما استعدادهای دیگری داریم . مثلا شاید من نتوانم نقش گرگ را بازی کنم ولی حتما میتوانم در مورد نقش گرگ داستان بنویسم ...


پ ن : تا آخر تابستان آن سال اطراف مدرسه نرفتم و با هیچکدام از همکلاسیها هم روبرو نشدم. فقط یکبار یکی از دوستانم را دیدم که میگفت : " یادت هست چقدر اون خرگوشه رو زدی؟ اون خرگوش نبود که میزدیش. داشتی دخترکوچیک مربی تئاتر رو میزدی... "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

به مناسبت بیست سالگی یک نفر ...

بیست سالگی سن عجیبیست ،  همینکه نوزده سالت تمام شود و وارد اولین روزش شوی میفهمی که انگار یکدفعه تمام کودکی و نوجوانیت جدا شده و الان شده ای یک جوان تازه کار. جوانی که آرزوهای زیادی داری و دغدغه های فراوان. انگار دیگر آن لذتهای دوران دبیرستان و مدرسه صفای قبلی را ندارند. حس میکنی الان باید به مسائل مهمتری فکر کنی. انگار میدانی که دیگر وقتش است که عادتهایی که تعریفت میکنند را انتخاب کنی تا همه جا با آنها شناخته شوی، مثلا همیشه بوی یک عطر خاص دادن ، مثلا یکجور خاص لباس پوشیدن ، یک نوع خاص حرف زدن. غیر ازینها فکر میکنی حالا دیگر وقتش شده که به اجتماع هم اهمیت بدهی ، به سیاست اهمیت بدهی ، به زندگی مردم اهمیت بدهی و البته به زندگی خودت هم اهمیت بدهی. آدم باید روز اول 20 سالگی اش تمام آرزوهایش را بنویسد تا وقتی 10 سال از آن گذشت و شد 30 ساله برود و ببیند که چه فکر میکرده و چه شده. این 10 سال مهمترین دهه زندگی همه مان است. کارمان ، ازدواجمان ، تحصیلمان ، زندگیمان همه اش در این 10 سال مشخص میشود. ممکن است در اولین روز 20 سالگی فکر میکرده ای که با درس خواندن میلیاردر بشوی ، ولی در 30 سالگی میبینی که نون خشکی شده ای. ‏شاید هم فکر میکرده ایکه به هیچ حا نمیرسی ولی بعدا میبینی توی ناسا داری کار میکنی. میگویند اینشتین تا بزرگسالی هیچ چیز مهمی نبود و فقط یک کارمند ساده مخابرات بود. بعدا یکهو شکوفا شد. بعضی ها اینطوری اند. یکهو میشکفند. ‏اما اکثر مردم تا 30 سالگی شان مشخص میشود که چکاره اند و تا آخر چکاره خواهند بود. ‏اما بعضیهای دیگر هم هستند که نه تنها اول 20 سالگی شان نمیدانند به چه میخواهند برسند بلکه تا آخر 30 سالگی هم نمیدانند که قرار است چکار کنند. ‏و اینکه آدم نداند میخواهد چکار کند بد مصیبتی ست. ‏همه اش این شاخه آن شاخه میپری و هیچ فایده ای ندارد.‏ برای همین میپویم اول 20 سالگی باید آرزوها را نوشت ، برای اینکه بدانی هدفت چیست. اول 30 سالگی هم همینطور. باید نوشت ، باید بنویسی تا بدانی که با این وضع و احوالی که توی این 30 سال برای خود ساخته ای قرار است به کجا برسی.‏ نوشتن خیلی جاها کمک میکند. مخصوصا اگر با فکر بنویسی ...

20 سالگی یعنی بزرگ شده ای ولی نه آنقدر بزرگ که کودکی یادت برود. هیچوقت نباید کودکی یادت برود، حتی 80 سالگی. اگر نتوانی کارتون ببینی کودکی ات را از دست داده ای. اینجاست که باید فاتحه خودت بخوانی. چون آدم بزرگها از زندگیشان لذت نمیبرند. مگر آنجاهایی که کودک درونشان میزند بیرون. اگر کودک درونت را با بزرگی ات ، با ملاحظه ات ، با خجالت کشیدنت خفه کردی ، از چیزی لذت نمیبری، یا درست تر بگویم از چیزی لذت واقعی نمیبری...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

کره بادام زمینی ...

یادم نمی آید در دوران مدرسه هیچوقت خودم کیفم را مرتب کرده  باشم . همیشه خواهرم نیم ساعت قبل از رفتنم میرفت سراغ کمدم و کتابهای آن روز را به همراه یک خوراکی داخل کیفم میگذاشت. خودم هیچوقت برنامه درسی ام را حفظ نبودم، اما خواهرم همیشه برنامه ام را حفظ بود. حتی امتحانات و کوئیزها را هم یادآوری میکرد. خیلی حس خوبی است که خواهری داشته باشی که صبح زود از خواب بیدارت کند کیفت را همراه یک صبحانه دستت بدهد و راهیت کند بروی مدرسه . این از آن آرزوهاییست که تمام پسرها دارند. دوران دانشگاه که رسید کلا نه کیف داشتیم نه کتاب و جزوه ، دست خالی میرفتیم سر کلاس و آخر ترم هم جزوه ی جزوه نویسان را کپی میکردیم. حالا هم که صبحانه را سرکار میخورم ، بازهم فاطمه از قبل آماده اش کرده است. فرقی ندارد ، قبلا آن فاطمه اینکار را میکرد حالا این فاطمه . این هم خیلی حس خوبیست که صبح از خواب بیدار بشوی و ببینی کنار یخچال صبحانه ات همراه کمی نان ، یک عدد سیب و مقداری عشق آماده منتظر است تا با عجله توی کیفت جاسازشان کنی بدون اینکه بدانی قسمت امروزت چه نوع صبحانه ایست. اتفاقا  یکی از سوپرایزهای خوب هر روزم همین شده است. در کیف را که باز میکنم شروع میکنم به حدس زدن ، بعضی وقتها بوی کره بادام زمینی می آید ولی حلوا رویت میشود ، بعضی وقتها هم مثل امروز ، توقع پنیر دارم ولی نوتلا یافت میشود. این یکی از آن لذتهای کوچکیست که میتواند از صبح زود ، یک روز خوب برای آدم بسازد ...  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

سین ...

تا یادم می آید همیشه سفره هفت سینم قبل از عید بیشتر از هفت تا سین داشته ، ولی تا آخر سیزده کمتر از شش تا میشده...چون سیب و سمنو و سنجدش را همیشه میخورده ام. البته با اعتراض بقیه مواجه شده ام ولی مگر سفره نمی اندازند که محتویاتش را بخورند؟ آخر سفره ای که نشود چیزی از آن را خورد چه فایده ای دارد؟ برای همین هم کلا اینطور بوده که تا قبل سیزده نصف سفره هفت سین را میخورده ام،که غیر از سیب و سمنو و سنجد شامل شیرینی و گز و شکلات و اینجورچیزها هم میشود. البته سین های دیگری هست که میتوان جایگزین سین های از دست رفته کرد.مثلا یکسال که سین های سفره مادرم را خوردم جایش ساعت گذاشته بودم وسط سفره و البته خود سفره هم که حساب است. البته میتوان از سی دی و ساک و سوئیچ و اگر هم ساناز یا سپهر نامی هست، استفاده کرد. اما از وقتی با فاطمه سفره هفت سین خودمان را میچینیم فاطمه از هرچیزی یک قلم اضافه تر هم میگیرد و به این صورت از سفره اش محافظت میکند، به غیر از سمنو، من همیشه جلوی سمنو کم می آورم، یعنی یکی از آن خوردنیهاییست که تا مزه اش زیر زبانم میرود عنان از کف میدهم و تا آخرین ذره اش را نخورم ول کن نیستم، فقط هم سمنوهای یکجای بخصوص را قبول دارم، از خیابان حافظ به طرف میدان نقش جهان اصفهان که بروید وسطهای خیابان سمت چپ یک سمنو پزی هست که کل سال را سمنو میپزد، اصلا سمنوهایش فرق دارد با همه جا، یکجور مزه دلنشین خوبی دارد که آدم را دنبال خودش میکشاند، همیشه یک ظرف یک کیلویی آنرا قبل از عید میخرم،فاطمه سهم سفره اش را برمیدارد و من هم بقیه اش را، وقتی هم تمام شد میروم سراغ سفره فاطمه و وقتی خودش نیست با یک شبیخون دخل سمنویش را می آورم و اینطور میشود که سین های سفره اش را ناقص میکنم... فاطمه از سفره ناقص بدش می آید و من هم سعی میکنم با جایگزینهای پیشنهادی ام یکجوری ناقصی را جبران کنم، باشد که مقبول افتد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

پیاز...

به نظر من اینکه دانشجو باشی و بروی سر کلاس و 90 دقیقه فقط درس بخوانی خیلی چیز بیخودیست. همیشه وقتی دانشجو بودم دلم میخواست استاد وسط کلاس برایمان شعر میخواند ، یا یک کار لذت بخشی میکرد. برای همین الان بعد از 45 دقیقه کلاسم وقت استراحت ده دقیقه ای دارم که به اختیار دانشجوهاست ، بعضی کلاسها خودشان شعر میخوانند ، بعضی ها آواز ، بعضی بحث فلسفی میکنند ، بعضی وقتها هم خودم برایشان از زندگی میگویم ، ازینکه اگر در روز 5 دقیقه کنار پنجره ننشینند و فضای بیرون را نگاه نکنند واقعا زندگی نکرده اند. یا اینکه اگر همه وقتشان را درس بخوانند 4 سال از بهترین سالهای عمرشان را ریخته اند به پای علمی که نصف بیشترش به هیچ دردی نمیخورد. یا اینکه اگر هرچندوقت یکبار شعری تازه نمیخوانند بدانند که شادابیشان را ذره ذره از بین میبرند. اما امروز سر کلاس وقتی دانشجوها از درس خسته شده بودند طبق روال همیشه مان خواستند که درس زندگی بدهم . توی فکر رفتم که چه بگویم برایشان که یکی از وسطهای کلاس گفت : درباره پیاز بگویید استاد. همه خندیدند. آخر از پیاز چه نکته ای میتوان در آورد. شاید بتوان زندگی و روابط اجتماعی را به پیاز تشبیه کرد ، چون پیاز پوست برپوست است و رابطه های ماهم در جامعه مثل همین لایه های پیازی . خودمان میشویم مغز پیاز و فامیل درجه یکمان میشود پوست اول و درجه دوم پوست دوم و به همین ترتیب . دقیقا مثل پیاز که آن پوست های بیرونی زیاد برایمان هیجان انگیز نیست و هروقت که نخواستیمشان جدایشان میکنیم، آدمهای اطرافمان هم همینطورند ، آنهایی که دورترند را راحتتر دور میندازیم . اما بعضی وقتها اشتباه هم میکنیم . مثلا بعضی آدمهای مهم را با بعضی رفتارمان از لایه های وسط به لایه های بیرونی میبریم تا جایی که یا خودشان کنده میشوند یا دست روزگار زردشان میکند و می افتند. فقط ای کاش حواسمان باشد که چه کسانی مهمند و به خاطر یک نفر تازه که وارد لایه های پیازمان شده بعضی های دیگر را بیرون نکنیم. خوب که نگاه کنیم پدر و مادر ها همیشه از آن دسته هستند که از لایه های پیازی بیرون میشوند ، با دوستهای جدید ما ، با ازدواج ما ، با پیشرفت ما . و یکجایی که حواسمان نیست میبینیم به لایه آخر رسیده اند و زردشده اند و دارند می افتند ، آنجاست که میخواهیم دوباره بیاریمشان لایه های نزدیک خودمان ولی میترسیم که اگر دستشان بزنیم بیفتند ، شاید اگر از اول حواسمان بود دیرتر پژکرده میشدند...

 

اضافه گفتار : اینکه چرا زندگی بجای پیاز شبیه کلم پیچ یا کاهو نیست دلیلش اینست که زندگی آدم را میسوزاند، ولی کلم پیچ و کاهو بی خاصیت تر از آنند که ادم را بسوزانند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی

ایمنی ...

رفت و آمد در کارخانه های صنعتی مثل بازیهای IGI و call of duty میماند. از هزارتا مسیر و راهرو و تونل و مانع باید جان سالم بدر ببرید. مثلا یکروز کاری اینطوریست که صبح اول وقت که هوا هنوز تاریک است و خروس هم هنوز بیدارنشده سرویس جلوی سوله خط تولید پیاده تان میکند. وارد سوله که میشوید پر از دستگاه های بزرگ و پرسروصداست و بخار هم همه جا گرفته. تنها قیافه هایی هم که میبینید کله های باندپیچی شده باشال و کلاه است که فقط دوتاچشم ازان بیرون مانده و مثل زامبی ها نگاهتان میکنند. غیر از صدای ماشینها گاهی هم صدای زوزه و سوت جیغ و داد و عربده و هرجور صدایی که در عمرتان نشنیده اید هم می آید. مرحله اول گذشتن از روی خط است،واقعا نمیدانم آن نابغه ای که این راه پله را طراحی کرده کیست. دو تا پله میروید بالا تا به سطح خط تولید برسید. خط هم 1متر عرض دارد که از داخلش میلگرد مثل نیزه با سرعت پرتاب میشود. اول صبحی باید دورخیز کنید و یک متر بپرید آنطرف خط. اگر  زورتان کم باشد یا پایتان کوتاه بیاید و بیفتید روی خط باید منتظر باشید میلگرد به همه جایتان فرو رود. همه این مراحل پرش و دورخیز در حالیست که جرثقیلی یک بارفولاد 2تنی را در فاصله نیم متری بالای سرتان دارد جابجا میکند که اگر احیانا یک پیچ جرثقیل در رود و باربیفتد ، طوری به خورد اسفالت کف سوله میروید که با کاردک هم نمیشود جدایتان کرد. چو ازین مرحله به سلامتی گذشتید باید از زیر مخزنی رد شوید که آبجوش قطره قطره از بالایش میچکد. یکطوری میلی ثانیه ای باید زمانبندی کنید که ازین چکه تا آن چکه رد شده باشید . البته من حدس میزنم آب باشد،ولی ممکن است اسید باشد ویک قطره اسید جوش روی کله تان بیفتد و تا کف پایتان را سوراخ کند. مرحله بعد گذشتن از کنار لوله های بزرگی است که قطرش دوبرابر کله یک آدم معمولیست و فکرکنم اگر بهشان دست بزنید دستتان از آرنج کنده میشود بسکه داغ هستند. یکسری راه پله هم هست که عرض هرپله اش یک کمی از انگشت شست پایتان بزرگتر است و ارتفاع هر پله اش رابطه مستقیمی با مجذور فاصله زانو تا کمرتان دارد. وقتی از این راه پله ها بالا میروید بیشتر شبیه پرگاری هستید که تاجا داشته دو پایش را بازکرده اند. بابالنگدراز هم که باشید بازهم پا کم میاورید. بعد از تمام این مراحل اگر زنده ماندید و به اتاق کارتان رسیدید،آبدارچی برایتان چایی میاورد که بنظر یک فنجان است ولی در اصل انگار یک چهارلیتری بوده. نیم ساعت بعد دستشوییتان میگیرد و حالا دستشویی کجاست؟همانجایی که سرویس پیاده تان کرد. یعنی ترجیح میدهید سنگ کلیه تان اندازه تخم شترمرغ شود ولی حداقلش زنده بمانید.   این تونل وحشت بعضی وقتها تاثیرات روانی هم دارد،به شخصه یکی از کارگرها را دیدم که پله های بانک رامثل بابالنگ دراز بالا میرفت.همه اینها را گفتم که بدانید ایمنی در صنعت حرف اول را میزند...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین حسینی